به گزارش خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی «ایلام بیدار»، یعقوب رضایی فعال رسانهای در یادداشتی نوشت: شب، پردهای سنگین بر شهر کشیده بود و سکوت، خسته و عمیق، در کوچهها خزیده بود. تنها نسیمی شتابان، میان شاخسارها زمزمه میکرد و گاه بوق موتورسیکلتی، چون آهِ بیقراری، در دوردست گم میشد. در این خلوتِ نیمهشب، خیابانهای ایلام جان گرفتند و با نجوایی نرم، رازهایشان را به هم سپردند.
در میانشان، خیابانی بود که نگاهها را میربود؛ آسفالتی صاف، بیهیچ ترک و چاله، جدولهایی درخشان، خطکشیهایی نو و بینقص، و چراغهایی که نوری ثابت و سخاوتمند میپراکندند. عطر قیر تازه و رنگ نو، چون عطری گریزپا، در هوایش رقصید.
خیابانی فرعی، با آسفالتی خسته و فرسوده، از سایهها سر برآورد و با حسرتی نهان پرسید: تو کیستی؟ این همه آراستگی و شکوه از کجاست؟
خیابانی دیگر، با پوزخندی تلخ، گفت: لابد از ما نیستی! نگاه کن به چالههای ما، عمیق و کهن. خطکشیهایمان؟ محو، رنگباخته، فراموششده.
خیابان درخشان اما با صدایی آرام و متین پاسخ داد: نه، من از شما جدایم نیستم. من آینهٔ شمایم، نمایندهٔ شمایم. فردا رئیسجمهور از من خواهد گذشت، راهی استانداری. میدانید؛ یعنی چه؟ من باید بدرخشم، باید لبخند بزنم، باید این توهم را ببافم که ما خیابانهای ایلام، همهمان اینچنین شاداب و بینقصیم.
صدای خیابانی پیر، ترکخورده و رنجدیده، در سکوت شب پیچید: اما ما هم هستیم! با چالههایمان، با زخمهایمان، با آسفالتهای ریشریش. ما که هر روز بار گامهای مردم را به دوش میکشیم، بیروکش نو، بیچراغی درخشان. ما هم نمایندهایم... اما انگار تنها تو دیده میشوی، آن هم فقط وقتی مهمانی در راه است.
سکوتی تلخ، چون غباری سرد، میانشان نشست. خیابان درخشان، با همهٔ نور و زیباییاش، ناگاه حس کرد چه تنهاست در این آراستگیِ موقت. نوری که نه برای مردم که برای لحظهای نمایش، بر او تابیده بود.
و شهر، در سکوتی ژرفتر، به خواب رفت، در حالی که خیابانها، هر یک با رازی ناگفته، به انتظار سپیدهدمان ماندند.
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد