سرویس: جهاد و مقاومت
کد خبر: 3565
|
12:00 - 1392/05/30
نسخه چاپی

مادر شهیده حسین پور:

دخترم در حال درس خواندن به شهادت رسید

دخترم در حال درس خواندن به شهادت رسید
پیش از آنکه فرصت کنم و بروم وبچه هایم را به سنگر برسانم ،دو موشک به خانه مان اصابت کرد یکی داخل خانه و یکی نزدیک در حیاط؛ دو دختر بزرگترم مریم و زیور داخل خانه و دختر کوچکتر و دو پسرم بیرون ،کنار در حیاط پیش خودم بودند.

به گزارش ایلام فردا، شهدا اسوه های شایسته ای برای نسل امروز ما می باشند و شناختن آنها راهنمای راه پر فراز و نشیب زندگی ماست. در این گزارش با خانواده شهیدی آشنا میشویم که هر کدام نشانه ای از جنگ را با خود دارند.

 شهیده مریم حسین پور در سال 51 در شهرستان ایوان به دنیا آمد.

وی تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی ادامه داد و  در حالی که هنوز مشغول درس خواندن برای امتحانات پایان سال سوم راهنمایی  بود در سن 13 سالگی و در سال 1364به شهادت رسید.

 مادر شهیده مریم حسین پور ،خانم والیه گوهری از خاطرات آن روزها و نحوه شهادت دخترش خود چنین می گوید:

فصل امتحانات بود، آن روز یعنی 18/3/64در حیاط خانه نشسته بودم که مریم با کتاب و خودکار از جلسه امتحان برگشت.

با ایمان و با خدا بود به طوری که با وجود امتحانات ، سه روز به پیشواز ماه مبارک رمضان رفته بود.

 بعد احوالپرسی به داخل خانه رفت، خستگی اش که برطرف شد گوشه ای نشست تا خود را برای امتحان بعدی آماده کند.

 من برای شستن لباسها از حیاط بیرون رفتم، آن موقع باید از شیر آب عمومی استفاده می کردیم.

بعد از چند دقیقه ناگهان صدای هواپیماهای عراقی تمام شهر را در ترس فرو برد و بمباران شروع شد.

پیش از آنکه فرصت کنم و بروم بچه هایم را به سنگر برسانم ،دو موشک به خانه مان اصابت کرد یکی داخل خانه و یکی نزدیک در حیاط؛ دو دختر بزرگترم مریم و زیور داخل خانه و دختر کوچکتر و دو پسرم بیرون ،کنار در حیاط پیش خودم بودند.

ترکش به همه ما اصابت کرد اما مریم بیش از همه آسیب دیده بود...

 خانم گوهری با اینکه سعی می کرد خودش را کنترل کند تا اشکش جاری نشود ادامه داد: ترکش به پا و پشتم خورده بود ولی باید خودم را به بچه هایم می رساندم، خدا کند هیچکس آن روز را تجربه نکند.

 سر هردو پسرم علیرضا و عباس پر از ترکش شده بود، عباس فقط 1 سال و نیم داشت دندانهایش ریخته بود توی دهانش، چشمش به شدت آسیب دیده بود و خون جاری بود ولی من معجزه خدا را دیدم که چشم عباسم با همه آسیب های وارده سالم ماند.

علیرضا تقریبا 7 ساله بود سرش انگار از هم باز شده و دو انگشت پایش قطع شده بود؛ دخترم خدیجه که سه ساله بود، پوست دستش از کتف تا مچ دست کنده شده و روی مچش آویزان بود

.دختر دیگرم زیور که کلاس چهارم بود موج انفجاراو را به هوا برده و پرتش کرده بود ،پرده های گوشهایش آسیب دیده و گوش هایش را گرفته بود اما مریم...

ترکش به پهلویش خورده لبانش خشک و کتابش کنار دستش افتاده بود.

دختر دلبندم مظلوم و غرق در خون شهید شده بود.

پدر بچه ها که برگشت، گفتم بچه ها را به بیمارستان ببریم؛ دمق بود و گفت: هیچکدام از بچه هایم از مریم عزیزتر نیستند هرکدامشان مرد، خاکش می کنیم؛ خیلی مریم رو دوست داشت و انگار بعد از رفتن او دیگه چیزی واسش مهم نبود.

 

جویزر

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب