به گزارشایلام بیداربه نقل ازایلام پویا، روز 26 مرداد 1369 ، ميهن اسلامي شاهد حضور عزيزاني بود که پس از سالها اسارت در زندانهاي مخوف رژيم بعثي صدام، قدم به خاک پاک ميهن اسلامي خود ميگذاشتند. اين روز يکي از خاطرهانگيزترين روزهاي تاريخ انقلاب اسلامي است که شاهد حضور و آزادي مرداني بود که در راه عهد و پيماني که با خدا بسته بودند، مجاهدت و استقامت ورزيدند و آنها توانستند در سالهاي زجر و شکنجه، با وجود درد و بيماري جسمي، روح و روان خود را حفظ کنند و تقوا و مردانگي خود را مضاعف نمايند تا در بازگشت به ايران اسلامي در صحنههاي مختلف اجتماعي، سرمشق و نمونهاي براي صلابت و استقامت مردان و زنان ايران اسلامي باشند.
همواره در طول تاریخ انسان هایی بوده اند که با رشادت ها و پایمردی های خود توانسته اند در یاد و اذهان مردم باقی مانده و هیچگاه گرد و غبار گذشت زمان موجب فراموشی آنها نشده و به یک اسطوره تبدیل شده اند
آزادگان سرافراز از جمله این مردان تاریخی هستند که با شجاعت و دلاور مردی های خود برگ زرینی بر تاریخ حماسه ایرانیان افزودند. دلیرمردانی که با صبرو مقاومت برای همیشه نام خود را در دفتر مجاهدت و ایثار8 سال دفاع مقدس با افتخار ثبت نموده وسهم عظیمی از فتح قله پیروزی را همراه شهدای گلگون کفن به خود اختصاص دادند. 26مرداد سالروز بازگشت عزیزان آزاده به ایران اسلامی است کبوتران مهاجری که پس از سالها کوچ و اسارت از قفس آزاد شده و با سر دادن نغمه خوش رهایی به آشیانه ای خود باز گشتند و تولدی دوباره را اغاز کرده اند.
ضمن عرض تبریک این روز به تمامی آزادگان سرافراز، به سراغ "عبدالله تاجفر" از آزادگان استان ایلام رفتیم و با وی به گفتگو نشستیم.
"عبدالله تاجفر" از اهالی روستای "گنجوان" شهر چوار در استان ایلام است؛ وی در ابتدا به هیچ عنوان به گفتگو باایلام پویا رضایت نداشت و دلیل خود را نیز چنین عنوان کرد: کاری را برای رضای خدا انجام دادم و اجرش نیز با خود اوست؛ وی از خبرنگار ایلام پویا خواست تا به سراغ دیگر آزادگان استان برود؛ اما به اصرار فراوان این مصاحبه به شرحی که در ذیل آمده است انجام شد.
ایلام پویا:: چگونگی قرار گرفتن در مسیر انقلاب و دفاع از کشور
در دوران ابتدایی دو اتفاق در زندگی من رخ داد که مسیر زندگیم را عوض کرد یکی این که در همان سال اول راهنمایی نمازخوان شدم. نماز را یاد گرفتم و با افرادی که اهل مسجد بودند، ارتباط پیدا کردم؛ البته عشقم به نماز را مدیون نمازهای مرحوم پدرم بود.
هنوز صوت دلنشین نماز صبح پدرم در گوشم طنین انداز است.دوم اینکه در سال دوم راهنمایی مرحوم کافی به ایلام تبعید شد و در طبقه دوم مسجد جامع شهر ایلام برای تعدادی از جوانان و نوجوانان کلاس قرآن برگزار کرده بود. من با راهنمایی یکی از دوستانم به این کلاس راه یافتم و در آن جلسه ها ضمن آشنایی با مسائل اسلام از آغاز نهضت امام خمینی (ره) مطلع شدم و این آغاز قرار گرفتن من در این مسیر بود.
ایلام پویا:: تاریخ و نحوه اسارت
در تاریخ 63/7/28 اسیر شدم. تمام اتفاق مربوط به اسارتم شاید کمتر از چند ثانیه روی داد. شاید در طول حضورم در جبهه اینقدر غافلگیر نشده بودم.
به همراه یکی از همرزمانم به نام "مهدی ناصری" در بین راه بودیم که نیروهای دشمن ما را زیر آتش گرفتند به مهدی گفتم: با سرعت برو آتش سنگین است. گفت: فقط حیفم میآید ماشین را در دستانداز بیندازم، مگر کسی هم از مرگ میترسد؟ پس از حدود یک ربع ساعت طی مسیر به پست امداد رسیدیم.
دوست عزیز و هم روستائیم مرحوم "علیرضا کهزادیپور" در پست امداد بود. کمی توقف کردیم. مرحوم رضا اصرار داشت که برای نماز بمانید و پس از نماز حرکت کنیم ولی من آرام و قرار نداشتم. خیلی عجله داشتم؛ پس با ایشان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
مهدی گفت گرسنهام. اجازه بده کمی غذا بخورم. برخلاف میل باطنی به ایشان اجازه دادم؛ مهدی یک کنسرو ماهی باز کرد چند لقمه خورد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم.
اسارت (از راست نفر اول جواد حسین زاده / نفر دوم عبدالله تاجفر)
من در آن لحظه به سخنی که در هنگام خداحافظی با آن برادر امدادگر در خط گفته بودم، فکر میکردم:« شاید تا فردا رفتیم کربلا! » با خودم گفتم به چه دلیل این سخن را گفتم ما کجا و کربلا کجا. در این افکار غوطهور بودم که ناگهان صدای رگباری سکوت را در هم شکست، از هر طرف باران تیر میبارید. ابتدا احساس کردم که هواپیمای دشمن است که با کالیبر میزند؛ به مهدی نگاهی کردم و گفتم: سریع باش تا نگاه کردم تیری به پیشانیام اصابت کرد و من غرق خون شدم. تیر دوم به کتفم و تیر سوم به پایم. ماشین از حرکت ایستاد. نگاه دیگر به مهدی انداختم بیحال افتاده بود. اسلحه وسط صندلی بود دست به اسلحه بردم و با دست دیگر در را باز کردم. دیدم مردی تنومند، سیاه چهره با سبیلهای پرپشت بالای سرم ایستاده است.
مرا از ماشین به بیرون انداختند. دو نفر یکی این دستم را گرفت و دیگری دست دیگرم را و مرا روی زمین میکشاندند. بدنم مجروح بود و خونریزی داشتم، از طرفی هم حاضر نبودم با آنها راه بروم. نزدیک به دو کیلومتر مرا روی زمین کشاندند.
با رسیدن به سر بالایی یکی از آنها مرا به کول گرفت. نزدیک غروب آفتاب بود، باور نمیکردم اینها بتوانند مرا از پشت خط خودمان عبور دهند و به خط عراقیها ببرند. چون من نه قادر به راه رفتن بودم و نه به هیچعنوان راضی به همراهی با آنها بودم. بینشان اختلاف افتاد و درگیری لفظی به وجود آمد. همه آنها ضدانقلاب بودند. عدهای میگفتند سرش را ببریم و جایزه بگیریم؛ عدهای دیگر میگفتند: آنها از ما اسیر میخواهند. نمیدانم از روی ترس بود یا تقدیر که حاضر شدم با آنها بروم. دو نفر زیر بغلم را گرفتند و لنگانلنگان به راه افتادم. من در بین خط گردان مالک اشتر و در زیر دیدگاه «چقاعسکر» در کمین افتادم که تنها راه خروجی رودخانه سرخر بود. آهستهآهسته راه میرفتم آنها هم برای رفتن عجله نداشتند میخواستند هنگام روشن شدن هوا به خط عراقیها برسند.
نماز مغرب و عشاء را در حال راه رفتن خواندم تمام شب در مسیر خط خودمان تا خط عراقیها بودیم هر چه هوا رو به روشنی میرفت ناامیدیم نیز بیشتر میشد. وقت نماز صبح رسید؛ در حال نشسته نماز خواندم. با روشن شدن هوا به خط عراقیها رسیدیم. همان خطی که قبلاً با برادر "جعفر عزیزمنش" و شهید "رحمان عیدصید" به آن تک زده بودم. اسیر شده بودم و داشتم از جبهه جدا میشدم.
با تمام وجود جبهه را دوست داشتم؛ به جز آن، جهاد در راه خدا، خدمت به رزمندگان، دفاع از انقلاب و ارزشها و عمل به فرامین رهبر کبیر انقلاب به هیچ چیز دلبسته نبودم.
ایلام پویا:: حس زمان اسارت
شاید باور این موضوع برای جوانان امروز سخت باشد؛ من جوانی بیست ساله بودم که حتی لباس شخصی نداشتم، هر جا که میرفتم با همان لباس مقدس بسیج ظاهر میشدم. کمتر به مرخصی میرفتم، کمتر به شهر میآمدم؛ اگر هم چند ماهی یک بار برای دیدار با خانواده و دوستان مسجد گذرم به شهر یا به روستای خود میافتاد، باز هم همان لباس بسیجی را به تن داشتم. عشق به مطالعه و قرائت قرآن لحظهای از من جدا نمیشد.
همیشه آرزویم این بود که شبها کمتر بخوابم تا بتوانم وقت بیشتری برای عبادت داشته باشم. انجام دقیق واجبات و عمل به مستحبات در وجودم ریشه دوانده بود به نحوی که در شش سال اسارت فقط یک بار نماز عشایم قضا شد، آن هم به خاطر بیماری و خوابی بود که ناخواسته اتفاق افتاد.
در سال 60 با خواندن کتابهای شهید دستغیب که با استناد به روایتی از معصوم نقل شده بود: «اگر مؤمنی حرف زشتی را به زبان بیاورد تا چهل شبانهروز دعایش مستجاب نمیشود» تاکنون حرف زشتی بر زبانم جاری نشده است. البته این توفیق به برکت دم مسیحای امام خمینی; بر این امت و معنویت جبهه بود؛ با آن روحیه یک مرتبه دیدم در اسارت دشمن هستم. دوری از جبهه برایم طاقتفرسا بود.
کمی ذکر گفتم. دعا خواندم و به خودم روحیه دادم و به خود گفتم عبدا... تو سرباز امام خمینی هستی. تو تا به حال به تکلیف عمل کردی. حالا تکلیف تو اسارت است و صبر در برابر مصیبتهای اسارت، با خود عهد بستم عزت سربازی حضرت امام را حفظ کنم و با مقاومت، سرافرازانه روزهای سخت اسارت را پشت سر بگذارم.
مرا از داخل میدان مین عراقیها و معبری که ایجاد کرده بودند عبور دادند. به کمین اول رسیدیم. با بستن دستهایم احساس خواری کردم. لحظهای که هیچ وقت جز در خواب فکرش را نمیکردم فرا رسید. تنفرم به ضدانقلاب مزدور و خودفروخته دوچندان شد. به یاد کلام شهید مهدی افتادم که گفته بود: «هنوز عربی زاده نشده که تو را اسیر کند.» گفتم: مهدی ای کاش بودی و میدیدی که یک عده افراد همزبان خودفروخته مرا از بهشت جدا کردند و به وادی اسارت بردند. داخل سنگر فرماندهی شدیم. فرمانده عراقیها سرگرد بود. اسم خودم، پدرم و پدربزرگم را نوشت.
ایلام پویا:: زندگی در اسارت
اسارت تا قبل از دستگیری برایم واژهای بود که هرگز فکرش را نمیکردم؛ اگرچه سه بار در عالم خواب این روزها را دیده بودم، خواب اسیر شدن را اما در این مدت بود که واژه «اسارت» برایم معنا پیدا کرد.
در اردوگاه فصل جدیدی از زندگی من آغاز شد. مواجهه با سختیها و رویارویی با دردها و رنجها و تحمل آنها، لازمه ترقی و پیشرفت روحی و معنوی است؛ البته کسی که با سختی و دشواری آشنا نباشد هنگامی که در عرصههای مختلف زندگی با آنها مواجه میشود ناپایدار و آسیبپذیر خواهد بود.
من که از دوران نوجوانی شاید یکی از بزرگترین نیازهای روحیام نیاز به دوست داشتن همسالان خود، در میان جمع بودن؛ با آنها گفتگو کردن، خندیدن، گریستن، رنج کشیدن و شادی کردن با آنها بود؛ در دوران جبهه نیز به لطف خدا در جمع دوستانی بودم که رقابت آنان در تلاوت قرآن، خواندن نماز شب، ترک غیبت، ایثار و از خودگذشتگی، خدمت خالصانه و بیریا خلاصه میشد؛ نه رقابت بر سر مد و نه لباس شیک.
اسیر شدن و قطع ارتباط با گذشته، تولدی دیگر و تغییری همه جانبه از زندگی من بود. از آن پس در معرض اضطراب جدایی و دلواپسی قرار گرفتم. به لطف خداوند زود فهمیدم که نیازی بزرگتر و باارزشتر از نیاز به دیگران وجود دارد و آن رابطه با خالق هستی است. در ارتباط با خداوند، نماز را یکی از بارزترین و زیباترین جلوههای این نیاز یافتم؛ علاوه بر نماز معنی دعا و استغاثه و توسل را فهمیدم و استجابت فوری آن را نیز به چشم خود دیدم.خوب به یاد میآورم لحظههایی که در دشوارترین شرایط ممکن از لحاظ جسمانی و در تنگنای تاریک تنهایی سلول انفرادی به سر میبردم و از همه چیز و همه کس قطع امید کرده بودم، تنها مونسم و تنها امیدم نماز و دعا و استغاثه بود.
هنوز چند لحظهای از تضرعم به پیشگاه لایتناهی نگذشته بود که صدای باز شدن در زندان که همواره نشان از شکنجه و آزار بود، مرا دچار آرامش عجیبی کرد. خداوند چقدر مهربان است و چه زود پاسخ بندگانش را میدهد و قلبهای دردمند و دلهای شکسته را چه خوب التیام میبخشد؛ این وعده خداست و این استجابت دعاست که فرمود «ادعونی استجب لکم» بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را من با آغاز این زندگی جدید آرام، آرام فراق جبهه را تحمل کردم. ب
به خودم قبولاندم تکلیف بر من ساقط شده و بیش از این توفیق جهاد در راه خدا نداشتم؛ وظیفهام جهاد اکبر است. لذا وارد دریای بیکران معنویت آن جمع شدم؛ خودم را با زندگی جدید وفق دادم و به سختیهای طاقت فرسای اسارت عادت کردم. هر روز برای پانسمان زخمهایم به درمانگاه میرفتم. وقتی هنگام آمار فرا میرسید و اسرا ستون پنج میایستادند و بیرون میرفتند، من چون مجروح بودم در کنار رزمنده عزیز «سعیدخورشیدی» که هر دو چشمش را از دست داده بود، مینشستم. هنگامی که به او نگاه میکردم میدیدم با نداشتن چشم چهقدر سختیهای اسارت برایش شیرین است. او مرتب خدا را شکر میکرد، شکوه نداشت، ناله نمیکرد و از سختیها نمیگفت؛ خجالت میکشیدم و از خداوند میخواستم که ایمان مرا قوی کند تا در برابر مشکلات کم نیاورم.
در روزهای اول اسارت با کسی همصحبت نمیشدم و بیشتر به سخنان دیگرن گوش میدادم. از گذشتهام نمیگفتم؛ هویتم را پنهان میکردم . به گونهای رفتار میکردم که انگار از اوضاع و احوال سیاسی کشور و اوضاع جنگ و جبهه اطلاعاتی ندارم. البته هر چه تلاش میکردم که بتوانم خودم را اینگونه معرفی کنم، نمیتوانستم. بعضی مواقع دم خروس از لای قبا بیرون میآمد، یک روز چند نفر از بسیجیها پیشم آمدند و گفتند کمی از جبهه بگو. گفتم: من اطلاعاتی ندارم، یکی گفت فقط این را بگو که چرا عملیات خیبر به نتیجه نهایی نرسید؟ گفتم به علت کمبود قایق. یکی میان کلامم پرید و گفت: تو میگویی فردی عادی هستی چگونه از این امر خبر داری؟ سریع از جمع آنان دور شدم.
برای اوقات فراغتم برنامهریزی کردم؛ تا حدی که از اول تا آخر اسارت حتی یک ساعت هم بدون برنامه نبودم. جراحتهایم بعد از سه ماه التیام پیدا کرد.
ایلام پویا:: مشکلات و محدودیت های اسارت
حمام رفتن یکی از مشکلات اساسی ما بود، در زمانی که در زندانهای خارج از اردوگاه حضور داشتیم، مثلاً زندان بغداد روزهای جمعه چند دقیقه به ما مهلت میدادند تا استحمام کنیم؛ ما نیز با استفاده از آفتابه در داخل توالت بدن و لباسهای کثیف خود میشستیم. لباسها را با همان خیسی میپوشیدیم تا کمکم با حرارت بدنمان خشک شود.
داخل اردوگاه در سالهای اول یک دست لباس بیشتر نداشتیم. شستن لباسها فقط در روزهای جمعه میسر بود؛ چون یک دشداشه عربی به ما داده بودند و روزهای جمعه مجاز بودیم که آن دشداشه را بپوشیم و لباسهایمان را بشوییم. حمام رفتن تا آذر ماه همیشه با آب سرد اتفاق میافتاد، بعد از آذر ماه به اردوگاه سهمیه نفت میدادند، هر دو هفته یک بار که نوبت ما میرسید به حمام میرفتیم و یک سطل آب گرم حدود (ده لیتر) سهمیه داشتیم که با آن حمام میکردیم.
البته در سالهای آخر اسارت اسرا با استفاده از در قوطیهای روغن آشپزخانه و سیم برق اردوگاه و یک تکه چوب هیتر درست کردند و توانستند مشکل آب گرم را حل کنند. ما با قرار دادن هیتر در داخل سطل آب بعد از چند دقیقه آب جوش داشتیم و میتوانستیم استحمام کنیم. عراقیها مدام برای جمعآوری هیترها تلاش فراوان میکردند ولی هیچ وقت نتوانستد مانع این اقدام اسرا شوند.
ایلام پویا:: بازگشت به ایران
ما منتظر اقدام عملی شورای امینت علیه عراق بودیم تا اینکه روز 24 مرداد ماه 1369 رسید من در طبقه دوم اردوگاه مشغول تدریس زبان انگلیسی بودم که یکی از برادران سراغم آمد و گفت: عبدا... رادیو اعلام کرده به زودی اطلاعیه مهمی درباره جنگ ایران و عراق پخش میشود. گفتم هر موقع پخش شد خبرم کنید. پس از چند دقیقه تعدادی از دوستان مرا صدا زدند و چون به زبان عربی تسلط داشتم کنار بلندگو رفتم پشت سرم تعدد زیادی از اسرا جمع شده بودند.
ساعت اردوگاه زمان حدود یازده صبح را نشان میداد. گوینده رادیو نامه صدامحسین به آقای هاشمی رفسنجانی را قرائت میکرد. صدام در این نامه اعلام کرد قرارداد 1975 الجزایر را قبول دارم و به مرزهای بینالمللی عقبنشینی میکنیم. از فردا تبادل اسرا شروع شود «یا اخالعزیز لقد تحققت ما اردت» برادر عزیز آنچه خواستید عملی شد. با ترجمه قسمت تبادل اسرا، همه خوش حال شدند.
از طبقه دوم که نگاه میکردم دیدم اردوگاه به طور کامل به هم ریخته است. همه اسرا شادیکنان به طرف آسایشگاهها میدویدند و همدیگر را در آغوش میگرفتند و تبریک میگفتند. من به کلاس برگشتم یکی از اسرا به عموحسن خبر داده بود که شاید ما آزاد نشویم. گفته بود چرا؟ گفت «عبدا...در کلاس نشسته و درس میخواند.» دیدم عموحسن با تعدادی از پیرمردها وارد آسایشگاه شدند از دم در صدا زد عبدا... گفتم: بله. گفت سریع بیا. به سرعت به طرف آنها رفتم و سلام کردم. گفت عبدا... به گوش خودت اطلاعیه را شنیدی؟ گفتم بله. گفت خوب چی بود؟ گفتم: همه چیز تمام شد ما دو روز دیگر آزاد میشویم. خواست یک سیلی بهم بزند، اما گفت «پس چرا در کلاس نشستهاید.» گفتم این جنگ سیاسی است. ما تا آزاد نشویم نباید باور کنیم. گفت «درست است برو به کلاست برس.» ایشان و همراهان با خوش حالی باز گشتند.
بعد از ظهر آن روز اسرا گروهگروه شدند. روز 26 شهریور سال 69 گروه اول آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود. ما در روز 27 مرداد ماه آماده حرکت به ایران شدیم. صبح روز 27 مرداد ماه 69 نماینده صلیبسرخ وارد اردوگاه شدند. این نمایندگان برای ثبتنام نهایی و پذیرش احتمالی پناهندگان در محل مورد نظر خود مستقر شدند.
صلیبسرخ تمامی اسرا را ثبتنام کرد. برای لحظه خروج از اردوگاه لحظهشماری میکردیم. زمان به کندی میگذشت. عراقیها اعلام کردند تا ریشها را نتراشید اجازه خروج از اردوگاه را نمیدهیم. این آخرین تنبیه عراقیها بود. برخی ریشها را تراشیدند و عدهای هم نتراشیدند. عصر فرا رسید. اتوبوسها آمدند و اجازه خروج داده شد.
بعد از شش سال دیوارهای اردوگاه موصل را یک بار دیگر ورانداز کردم دیوارهایی که بعدها هر وقت حاجصارم میخواست قسمی یاد کند میگفت: «قسم به دیوارهای موصل.» بالأخره همراه دوستانم از اردوگاه خارج شده و سوار بر اتوبوس حرکت کردیم. نسیم خوشآزادی روح و روان ما را نوازش میداد، به راهآهن رسیدیم و سوار بر قطار راهی بغداد شدیم.
صبح هنگام طلوع آفتاب به بغداد رسیدیم؛ سوار بر اتوبوس به سوی مرز آمدیم از بعقوبه که رد شدیم راننده عراقی، رادیو عراق را روشن کرده بود. از او اجازه خواستم تا موج رادیو را عوض کنم. ایشان اجازه داد. موج رادیو را به روی برنامه شهرمان ایلام پیچاندم. گوینده با شور و شوق خاصی برنامه ورود اسرا به ایلام را بیان میکرد.
اشک شوق بر چشمانم جاری شد. به خاک میهن رسیدیم. آزادهها سر بر خاک گلگون وطن نهادند و آن را بوسیدند و بوییدند. همگی سجده شکر به جا میآوردند. اسرای عراقی را میدیدیم در حالیکه با کت و شلوار، یک ساک پر از لباس، یک جلد قرآن مجید و یک بسته پسته خندان وارد خاک خود میشدند. توقف کوتاهی در مرز داشتیم؛ سپس سوار بر اتوبوسهای سپاه شده و به سوی کرمانشاه راهی شدیم. در مسیر حرکت جمعیت استقبال کننده را میدیدیم که با اشک شوق به استقبال آمده بودند. پس از رسیدن به اسلامآباد، همه آزادگان غرب و جنوب کشور را پیاده کردند و برای رفتن به قرنطینه به پادگان ابوذر بردند. من چون با خودم عهد بسته بودم تا به حرم امام نروم به خانه برنگردم، از اتوبوس پیاده نشدم همراه دیگر دوستان هماردوگاهی به فرودگاه کرمانشاه رفتیم و از آنجا با هواپیما به فرودگاه مهرآباد پرواز کردیم.
خیلی از مسئولان از جمله مرحوم حاجاحمدآقا، به استقبالمان آمدند. با دیدن مرحوم حاجاحمد آقا اشکها جاری شد و نالهها به آسمان رفت. بار دیگر تلخیهای زمان رحلت حضرت امام; برایمان تداعی شد. پس از فرودگاه جهت انجام برنامههای قرنطینه به پادگان 21 حمزه رفتیم. مدت سه روز در آنجا ماندیم و به لطف خداوند توفیق زیارت حرم حضرت امام; در یکی از شبها نصیبم شد. بعد به زیارت مرقد مطهر حضرت امام; رفتیم همانند سفر کربلا از ورودی حرم تا ضریح حضرت امام; سینهخیز حرکت کردیم.
آنجا کنار مضجع شریف آن امام بزرگوار دردودل کردیم. اشکها ریختیم. این زیارت مرا خیلی سبک کرد. انگار در جماران رفته بودم و امام را زیارت میکردم. پس از پایان برنامههای قرنطینه ما را به فرودگاه بردند. فقط من و یکی از برادران آزاده از قسمت غرب کشور در آن جمع حضور داشتیم. سوار بر هواپیمای کرمانشاه شدیم. در پادگان ابوذر به دیگر دوستان آزاده پیوستیم و عصر همان روز به اتفاق چهار نفر دیگر از برادران آزاده ایلام به استان ایلام رفتیم.
برادر صیدی از برادران قدیمی سپاه، مسئول بردن ما به ایلام بود. تا او را دیدم از دوستانم سؤال کردم. جعفر چناری؟ شهید شد. ابراهیم صفر ملکی؟ زنده است. «کرم نورزوی»؟ زنده است. «حمزه روشنی»؟ شهید شد. «علی خانزادی»؟ شهید شد. «حسین منتظری»؟ زنده است. عبدالحسین ولیزاده؟ شهید شد و ... با شنیدن خبر شهادت عدهای از دوستانم غم و اندوه تمام وجودم را فرا گرفت.
به مقر سپاه رسیدیم پس از چند لحظه برادرم محمد که لباس پاسداری در تن داشت وارد شد. او را نشناختم. پس از معرفی بسیار خوش حال شدم از اینکه ادامه دهنده راهم بوده و در سنگر پاسداری خدمت میکرد. شب را تا صبح در مقر تعاون سپاه گذراندیم, به ما گفتند: باید فردا صبح به پادگان شهید «فرجیانزاده» در «ششدار» برویم و از آنجا به شهر وارد شوید تا مورد استقبال قرار گیرد.
صبح به پادگان شهید فرجیانزاده رفتیم. وارد شهر شدیم. مردم به استقبالمان آمده بودند. از من خواستند که چند دقیقهای صحبت کنم. سخنرانی کوتاهی کردم و پس از پایان سخنرانی مورد استقبال پرشور مردم روستایم گنجوان قرار گرفتم. مرا به خانه یکی از فامیلها بردند. کمی در آنجا توقف داشتیم و سپس راهی روستای گنجوان شدیم. با عبور از سه راه جندالله و میمک بار دیگر خاطرات روزهای جبهه برایم زنده شد.
شش سال پیش از این مسیر به جبهه رفتم و روزهای خوب و به یاد ماندنی را در این سنگرهای عزت و شرف سپری کردم. به روستای گنجوان رسیدیم و همه به استقبال آمده بودند. در جمع آنان نیز پس از سخنرانی کوتاهی اعلام کردم که اسارت و سختیهای آن در روحیهام تأثیری نگذاشته و خللی در عزمم برای خدمت به نظام انقلاب ایجاد نکرده و "من همان عبدا... هستم" که روزی به فرمان امام خویش لبیک گفت و امروز نیز همچنان در راه خود ثابتقدم هستم. از اینکه توانسته بودم در دوران اسارت لحظهای از آرمانم چشمپوشی نکنم و مغلوب دشمن نشوم، احساس غرور و سبکبالی میکردم.
انتهای پیام/

نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد