سرویس: استان ایلام
کد خبر: 29158
|
07:13 - 1396/07/05
نسخه چاپی

گزارش؛

ماجرای آزاده‌ای که در سومین سالگرد شهادتش، از اسارت بازگشت+ اسناد

ماجرای آزاده‌ای که در سومین سالگرد شهادتش، از اسارت بازگشت+ اسناد
آزاده ایلامی که خانواده و همرزمانشان برای وی مراسم ترحیم برگزار کردند و پس از 3 سال اسارت در سال 1369 به وطن بازگشت در گفتگو با ایلام پویا از خاطرات اسارتش میگوید.

به گزارشايلام بيدار به نقل ازایلام پویا، "محمود منصوری" از آزادگان ایلامی است که سال 1366 در عملیات شاخ شمیران اسیر شد؛ اما با توجه به اینکه کسی از اسارت وی خبری نداشت و مفقودالاثر بود اما شواهد بر شهادتشان حکایت داشت و بر همین اساس  خانواده و همرزمانشان برای وی مراسم ترحیم برگزار کردند و اعلامیه اش بر در و دیوار شهر نصب شد. اما پس از 3 سال اسارت در سال 1369 به وطن بازگشت.یادآوری خاطرات جنگ و اسارت برای این آزاده بسیار سخت است.

وی  قصد نداشت در رابطه با آنچه صدامیان با بچه ها کردند؛ ازفشار روحی و روانی تا تحریم غذایی، شکنجه های قرون وسطایی مطلبی بیان کنند؛ چرا که قلبش می گرفت و جراحات روحی و روانی که در طول 3 سال اسارت برایش تداعی می شد آزارش می داد؛ متن این مصاحبه که در ادامه آمده است همراه با گریه ها و اشک های آقای منصوری بیان شده اند.
"بیمارستان الرشید" واقع در پادگان نظامی الرشید بغداد، ساعت12و 30 اواخراسفند 1366؛ حمیدابوهاجر مسئول بخش اسرا مرا صدا زد و از من خواست برای ترجمه دو نفر اسیر مجروحی که ساعتی قبل بعد از عمل جراحی به بخش منتقل شده اند به آنها کمک کنم؛ مجروحین مورد نظردر همان عملیات والفجر10که ما نیزدر همان عملیات مجروح و اسیرشدیم، شرکت داشتند اما دو روز بعد از ما اسیرشده بودند و هرکدام6 روز با تن مجروح در منطقه عملیاتی مانده بودند.
 اولین مجروحی که به بالین اش رفتم نوجوانی 17ساله با جسمی نحیف و رنجورکه از شدت درد به خود می پیچید وکمک می خواستبود؛ تا سلام کردم و متوجه شدکه ایرانی ام کمی ارام شد؛ از وضعیت خود میگفت و بنده هم برای ابوهاجر ترجمه می کردم؛ ناله میکرد به خداقسم جگرم سوخت هنوز نپرسیده بودم که زخم ات کو؟ ابوهاجر پتو را کنار زد؛ خدایا طفلک هردوپایش، یکی از زیر زانو و دیگری ازمچ قطع شده بودند و میلرزید؛ مجروحیت خود وگرفتاری اسارتم را فراموش کردم. قلبم گرفت و رنگم پرید؛ خدایا کمکش کن طفلکی با رنگ پریده وضعف شدید و لبهای خشکیده چه رنجی میکشید .
از او خواستم دردش را بگوید؛ گفت: برادرسوختم محل جراحت هایم دارد می سوزد، مثل اینکه هردو پایم آتش گرفته؛ توانم را بریده؛ صحبت هایش راترجمه کردم ابوهاجرگفت: میدانم چه دردی میکشد دوراه دارد یا باید تحمل کند تا 24 ساعت درد دارد و بعد از ان ارام میشود ویا اینکه مسکن قوی برایش تزریق کنم که در آن صورت به علت ضعف شدید برایش خطرناک است و توان مسکن قوی را ندارد؛  او را دلداری بده چند قرص مسکن معمولی به او داد؛  قبل ازاینکه با او خداحافظی کنم پرسیدم اسم شما چیست و اهل کجایی؟ وکجا اسیرشدی؟گفت: "براتعلی" ازتیپ قمربنی هاشم_ چهارمحال بختیاری درعملیات والفجر10.
خبر حضور دو نفر از همشهری هایش دراتاق مجاور بقدری وی را خوشحال کردکه چهره اش دگرگون شد وکمی حال گرفت.
خداحافظی کردم؛ ابوهاجر مرا به بالین مجروح دیگری برد؛ بنده خدا به سختی نفس میکشید، قادر به حرف زدن نبود ولی خوب گوش میداد؛ وی هم خیلی لاغر اندام وضعیف بود و حالی نداشت که نفس بکشد.
 ابوهاجر گفت وی ریه اش آسیب دیده و قسمتی از ریه اش را برداشته اند؛ به او بگو به آنچه میگویم عمل کند؛ دستکش دستش را بیرون اورد وگفت مثل من توی دستکش بادکن دستکش را به او دادم؛ خیلی تلاش کرد اما برایش سخت بود و ابوهاجر مرتب او را تشویق میکرد(حل حل)محکم محکم بادکن با زحمت زیا دیک انگشت ازدستکش پراز بادشد بعد از آموزش وتوصیه به اینکه تنها درمان شما فعال کردن ریه است تا جراحات آن تخلیه شود؛ چون توان صحبت کردن نداشت اما روز بعد که به حرف آمد، خود را "عبدالله دل افروز" از تیپ حضرت امیرالمومنین ایلام و اهل طایفه بولی معرفی کرد. وی  پاسداربازنشسته وهم اکنون دربیمارستان قایم عج مشغول به خدمت است.  
امیرابوهاجرکی بودچه ویژگی داشت که سبب شد شما خاطره را با نام وی از سر بگیرید؟
استوار ارتش عراق که به علت معلولیت جنگی درپشت جبهه خدمت میکرد؛ اهل نجف اشرف، شیعه و عاشق حضرت امام(ره) متدین و متعهد بود؛  طوری با مجروحین اسیر رفتار میکرد که انگار ما در بیمارستان ایران بستری هستیم.
 ابتد اباورمان نمی شد که یک عراقی اینقدر با اسرا مهربان باشد و جان خودرا به خاطر اسرا به خطر بیاندازد؛ چون اگرعراقیها متوجه میشدند سخت او را اذیت میکردند. برای نمونه یکی از شاهکارهای ابوهاجر را بیان میکنم از اودرخواست قران  و یا مفاتیح کردیم به فکرفرورفت واخم درهم کشید  و از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و پرسید شماادنبال  شر میگردید.
میدانید اگر امنیتی ها بفهمند با شمااینطوررفتارمیکنم چه بلایی سرم می اید بااین وحودباشد به نحودیگری کمک میکنم شماازقران چه سوره و یاآیه ای میخواهید و یا از مفاتیح چه ادعیه ایی؟ آدرس بدهید تا به صورت دیگر به سمع شمابرسانم بچه ها ادرس میدادند و ایشان هنگام نمازسجاده اش را جلودرب اتاق پهن میکرد و باصدای بلند ایات و ادعیه مورد نظر را تلاوت میکرد و ما بهره میبردیم.
 امایک خاطره دیگرقبل اسارت؛  ما در مراسم فاتحه خوانی حاج اقامحمدسلطانی(رحمان)درتنگه ارغوان شرکت کردیم و از مفقودالاثر شدن شهیدحمید زرگوشی اطلاع داشتیم واسرای اردوگاه11تکریت در همان محدوده زمانی این دوعزیزتشکیل شده بود وجنازه هردو مفقود پس از مدتی به فکرتفحص ازانان شدم افرادی که  با شهید حمید بودند و اسیرشده بودند.
در بندهای3و4 بودند از طریق اشپزخانه اردوگاه ارتباط گرفتم اما خبراز ایشان نداشتند؛ ولی اقای "سلطانی" را پس از10ماه که دربند روبروی ما بود پیدا کردم اقای "صابری فر" از قزوین اولین امید را به من داد؛ یک نفر کرد زبان به نام سلطانی در بند روبرو هستند اما اهل کاشان است وکارگرکارخانه فرش کاشان می باشد؛ همین دونشانه کرد بودن و سلطانی به من امید داد حال چطور باید وی  را ببینم؟
خیلی سخت بود، چراکه برای هواخوری دو بند را با هم نمی فرستادند؛ به نوبت هربندی صبح 2ساعت وعصر1ونیم ساعت هواخوری داشتند؛ اقای صابری فرکه مدتی هم اسایشگاه اقای سلطانی بود، طرحی ریخت وخود را به مریضی زد و به نگهبان گفت که اسهال شدید دارم اجازه بدهید بروم دستشویی ایشان پیرمردی هم سن وسال خودم بودبااصرارزیادازمسیول اسایشگاه اجازه گرفت ورفت طرف دستشویی ها به او10 دقیقه وقت داده بودند چون درعرض10دقیقه نتوانسته بود اقای سلطانی راپیداکند لذا به هم آسایشگاهی هایش،گفته بود یکی از همشهری های رحمانی دراسایشگاه 6به نام محمود منصوری اخباری ازخانواده اش دارد به هرنحوشده اجازه بگیره او را ببیند؛ این مطلب نیم ساعت طول نکشیدکه سلطانی پشت پنجره سبزشد و مرا صدا زد؛ قبلا او را ندیده بودم فقط با برادرش حاج رضا و احمد اشنا بودم و قبل از اینکه خود را معرفی کند.
 او را از قیافه اش شناختم دراولین سوالش ازسلامتی اقا رضا پرسید و برای بار دوم پرسید اقا رضا سالم است؟
گفتم بلی تازگی ها درمراسم فاتحه خودت ات هم رضا و احمد را دیدم.
 گفت مگرفاتحه برایم گرفتندگفتم بلی هم در سوم وهم چهلم ات شرکت داشتم شما را مفقودالاثر اعلام کرده اند. گفت که نشریه منافقین دوماه قبل راخواندم نوشته بود مسیول اطلاعات وعملیات لشکرامیرالمومنین (ع) راکشته اند؛ در زمانی که من ؟مدم رضا مسئول بود حالا دلهره دارم نکندایشان باشد به اواطمینان دادم که سالم است ونگران نباشد.
 

 
انتهای پیام/س

 

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب