ایلام بیدار09:25 - 1399/07/23

نقشه‏ هاي شوم شام

هم‏زمان با فرستادن آن دو جاسوس کار آزموده، کسان ديگري را هم با همان منظور جاسوسي به شهرهاي ديگري روانه کرد تا او را از اوضاع داخلي عراق باخبر کنند و او بتواند در فرصتي مناسب، دست به توطئه، آشوب و شورش عليه امام حسن بزند.

به گزارشايلام بيدار، معاويه‏ ي حيله‏ گر، نخستين حيله‏ اي که برضد امام حسن به کار بست، اين بود که دو جاسوس زبردست و کارآزموده از دو قبيله‏ ي حمير و بني‏القين را برگزيد. يکي را به کوفه – مرکز خلافت حسن – و آن ديگري را هم به بصره فرستاد. هم‏زمان با فرستادن آن دو جاسوس کار آزموده، کسان ديگري را هم با همان منظور جاسوسي به شهرهاي ديگري روانه کرد تا او را از اوضاع داخلي عراق باخبر کنند و او بتواند در فرصتي مناسب، دست به توطئه، آشوب و شورش عليه امام حسن بزند.

جاسوس حميري، در شبي تاريک، مخفيانه وارد شهر کوفه شد و به خانه‏ ي قصابي رفت که از پيش، او را براي همکاري با اين جاسوس، شناسايي و آماده
کرده بودند. اين جاسوس در خانه ‏ي قصاب ماند تا کم‏ کم و به تدريج وارد جمع مردم شود. کار جاسوسي خود را آغاز کند. چند روزي گذشت و آن جاسوس کارآزموده با آن‏که مردي زيرک و درکارش استاد بود، پيش ازآن که بتواند کاري کند، به ياري خداوند از سوي نيروهاي مخفي امام و مأمورهاي اطلاعاتي شهر کوفه، شناسايي و دستگير شد.
مردم، آن جاسوس را دست‏ بسته پيش امام بردند تا آن‏حضرت خود درباره‏ ي او تصميم لازم را بگيرد. امام با او گفت‏وگو کرد و پس از آن‏که به جاسوس بودنش اطمينان يافت و فهميد که او به امر معاويه، مأموريت جاسوسي بر ضد مسلمان‏ها را داشته و با اين هدف از شام به کوفه آمده، فرمود تا جانش را بگيرند. با کشته شدن او، بخشي از نقشه‏ ي شوم شام نقش بر آب شد. امام که دريافته بود معاويه جاسوس ديگري هم به سوي بصره فرستاده است، نامه‏ اي براي عبدالله بن عباس نوشت و آن را با پيک تيزپايي به سوي بصره فرستاد. به او خبرداد که معاويه دست به چه نقشه‏ هاي شوم و چه توطئه‏ هايي زده است.وقتي که نامه‏ ي امام به دست فرماندار بصره رسيد، او به مأمورهايش دستور داد تا دست به کار شوند و به جست‏ و جوي آن جاسوس بپردازند. طولي نکشيد که مأمورها، جاسوس بني‏القين را هم دستگير کردند و گردنش را زدند. معاويه چون ديد که از طريق جاسوس‏هاي زيرکش هم نمي‏تواند کاري از پيش ببرد، توطئه ديگري ريخت؛ توطئه‏ اي شوم، پليد و ناجوانمردانه ‏تر. او بنا به پيشنهاد عمروعاص روباه‏ صفت، تصميم گرفت که در بين فرماندهان سپاه امام و مردم مسلمان تفرقه بيندازد؛ يعني آب را از سرچشمه گل‏آلود کند و از آب گل‏آلود، ماهي آرزوهايش را بگيرد.

تصميم گرفت که در آغاز کارش فرماندهان سپاه اسلام را با وعده و وعيدهاي فريبنده بفريبد و از سوي خود بکشاند.سپس با ثروت بادآورده‏ ي بي‏حد و حصرش، راهزن دل و دين مردم شود. او و يار همراهش عمروعاص، خوب مي‏دانستند که جاه و مقام و ثروت، گام‏ها را سست مي‏کند، قلب‏ها را مي‏لرزاند، عقل را مي‏فريبد و انسان را به دام مي‏اندازد. اين دو شاگردان ممتاز شيطان خوب مي‏دانستند که ثروت و مقام و وعده و وعيدهاي دنيوي باعث مي‏شوند که عده‏ اي مانند بيد بر سر ايمان خويش بلرزند، از راه بلغزند و در چاه کفر و شرک فروافتند. معاويه خوب مي‏دانست که با اين روش مي‏تواند حتي مؤمناني مانند عبيدالله بن عباس را – که سابقه‏ اي درخشان در بين مردم داشت، و همواره در خط مستقيم و دوستدار علي و وفادار به اهل بيت رسول‏خدا بود. – بفريبد و به سوي خود بکشاند. و اين‏گونه هم شد.

 

عبيدالله بن عباس[۱]  به خاطر شهادت دو فرزندش در جنگي به دست بسر بن ارطاة – يکي از فرماندهان نظامي جنايتکار معاويه – کينه‏ اي شديد نسبت به بني‏ اميه در دل داشت. اما وقتي اين پيام فريبنده‏ ي معاويه به گوشش رسيد وآن وعده و وعيدها را شنيد، با گرفتن پانصد هزار درهم، خيانت کرد و به لشکر معاويه پيوست. او با اين‏کار، ننگي بزرگ و جاودانه براي خود خريد؛ هر چند که از نخستين مؤمناني بود که در مسجد کوفه با حسن بيعت کرده بود. او در زمان علي هم مسؤليت‏هايي بر عهده داشت. حاکم يمن و اطراف آن بود؛ هم چنين پدر دو شهيد بود. او در کودکي، تا سن ده سالگي در خدمت رسول‏خدا بود. ده ساله بود که رسول‏خدا رحلت فرمود.
خيانت و گريز چنين کسي از زير بيدق امام و پناه بردنش به شام و لشکر معاويه، در خيال هيچ يک ازمسلمان‏ها نمي‏گنجيد. کسي نمي‏توانست حتي گمان برد که شخصيتي مثل او – که فرمانده ي دوازده هزار نفر را از سوي امام حسن بر عهده گرفته بود – باچنان حقارتي سپاهش را ترک گويد و سعادت را در کاخ معاويه بجويد. کاخي که ديوارهايش با خون بهترين بندگان خدا رنگين شده بود. کاخي که کاخ ستم و محل کفر و شرک و بت‏پرستي بود.
عبيدالله بن عباس از سوي امام حسن مأموريت داشت تا با سپاه عظيمش به جانب شط فرات حرکت کند و تا زمين‏هاي مسکن پيش رود. سپس رو به روي سپاه معاويه – که ممکن بود از آن‏سو به عراق حمله آورد – سد محکمي بسازد و
در برابر سپاه دشمن بايستد. امام به او فرموده بود: «هر جا که با سپاه معاويه روبه‏رو شدي، مانند سدي آهنين در برابرش بمان. ولي جنگ نکن تا من خود به آن‏جا بيايم؛ چون خودم هم درپي شما به آن‏سو خواهم آمد. هر مشکلي که پيش آمد، مرا با خبر کن. با قيس بن عباده و سعيد بن قيس که همراه تو خواهند بود، در کارهايت مشورت کن. اگر معاويه در جنگ پيشدستي کرد، با او بجنگ! و اگر تو کشته شدي، فرماندهي باقيس بن سعد بن عباده خواهد بود. اگر قيس هم از پا درآيد، سعيد بن قيس برخيزد و علم نبرد را به دست بگيرد و لشکر را فرماندهي کند!
عبيدالله بن عباس به جاي اطاعت از امر امامش، پيشنهاد وسوسه‏آميز معاويه را پذيرفت. پانصد هزار درهم گرفت و شبانه از چادرش گريخت و به دامن معاويه در شام آويخت. در آنجا پانصد هزار درهم ديگر نيز از او جايزه گرفت. او شبانه، وقتي سپاهيانش به خواب رفتند، با استفاده از تاريکي شب، از چادرش بيرون آمد و…
سحرگاه وقتي سپاهيان براي اداي نماز صبح آماده بودند، هر چه انتظار کشيدند تا عبيدالله بن عباس براي خواندن نماز از چادرش بيرون بيايد، نيامد. حتي صدايي از دورن چادرش برنخاست. آرام و آهسته رفتند و وارد چادر شدند. ولي او را در چادر نيافتند. اين‏سو و آن‏سو را که گشتند، به اصل ماجرا پي‏بردند و دانستند که دعوت وسوسه‏آميز حاکم شام را پذيرفته و رفته است. قيس بن سعد بن عباده به ناچار با مردمش نماز خواند. پس از نماز جماعت، بلند شد و در برابر سپاه، خطبه‏اي خواند و فرار عبيدالله را به آن‏ها خبر داد. سپس آن‏ها را به صبر و پايداري فراخواند. باري، قيس، فرماندهي سپاه را بر عهده گرفت؛ ولي در همان وقت، بسر بن ارطاة – که يکي از فرماندهان ظالم سپاه معاويه بود – براي شايعه‏پراکني در بين مردم عراق، پيش آمد. او از سوي معاويه مأموريت داشت تا خبرهاي دروغيني را ميان لشکر امام و مردم عراق
پخش کند و آنها را بفريبد و او پيش روي سپاه عراق ايستاد و فرياد برآورد:» اي لشکريان عراق! چرا بيهوده و بي‏هيچ سودي، خويشتن را به کام مرگ و نيستي مي‏اندازيد؟! فرمانده‏ي شما عبيدالله بن عباس به پند و اندرز من گوش داد به ما پيوست. اکنون هم در بين لشکر ماست؛ نزد معاويه. از اين گذشته، امام شما، حسن بن علي با معاويه از در صلح و آشتي درآمد پس چرا شما با معاويه سر جنگ داريد و مي‏خواهيد بيهوده خود را به کشتن دهيد؟ آيا مي‏خواهيد خود را در راهي و کاري که هيچ سودي برايتان ندارد، به هلاکت برسانيد؟!»
قيس بن سعد که هم باهوش و هم مؤمن بود، فورا از نيت ناپاک فرستاده‏ي معاويه آگاه شد. پوزخندي رو به بسر بن ارطاة زد و آن‏گاه رو به لشکرش کرد و با صدايي محکم و رسا گفت: «اي مردم عراق و اي سپاه حق! شما در اين‏جا، دو راه پيش رو داريد! خوب بينديشيد! حالا که بر سر اين دو راهي ايستاده‏ايد، بايد يکي از آن‏ها را برگزينيد! يا دست بيعت به سوي معاويه و سپاه گمراهش دراز کنيد و دين و ايمان خود را به دنيايتان و لذت‏هاي زودگذرش بفروشيد و آخرت را رها کنيد و دنيا را دودستي بچسبيد، يا با من بمانيد و با دشمنان اسلام بجنگيد. حرف‏هاي بسر بن ارطاة دروغي ناجوانمردانه بيش نيست. البته در اين‏که عبيدالله خيانت پيشه کرده و به معاويه در شام پيوسته است، هيچ شکي نداريم؛ ولي حرف او درباره‏ي صلح امام حسن با معاويه‏ي فاسد و گمراه، شايعه‏اي بي‏اساس است که فقط ابلهان و ساده‏لوحان و يا تهي‏مغزان و سست‏ايمانان ممکن است آن را باور کنند. صلح امام با معاويه، با هيچ منطقي جور در نمي‏آيد. مگر ممکن است که حق به باطل بپيوندد؟! حال به من بگوييد، از اين دو راهي که يکي سوي حق و آن ديگري سوي باطل مي‏رود، کدامين راه را برمي‏گزينيد؟!
در بين مردم، همهمه افتاد. بسر بن ارطاة خواست يک بار ديگر هم زبان چرب و نرمش را به کار اندازد، ولي قيس پيشدستي کرد و گفت: «مردم عراق!
گيرم که گفته‏ي بسر بن ارطاة راست باشد؛ هر چند که هرگز حرف حقي از زبان او به گوش ما نخورده است. گيرم که امام ما حسن، با معاويه صلح کرده باشد؛ که بي‏شک صلح نکرده است. آيا شما با معاويه و لشکر گمراه او صلح مي‏کنيد و يا اين که با سپاهش مي‏جنگيد؟ آيا فراموش کرده‏ايد که اين حاکم فاسد شام، چه ظلم‏ها به مردم عراق کرده؟ و امامتان علي، چه خون‏ها از اين مرد بدکار و فاسد به دل داشت؟!»
سپاهيان عراق،همه يک‏دل و يک‏صدا فرياد برآوردند: «ما هرگز از گمراهان و بدکاران پيروي نمي‏کنيم. تا جان در بدن و توان جنگيدن داريم، با اين قوم ستمکار و فاسد خواهيم جنگيد. ما هرگز با معاويه آشتي نمي‏کنيم و دل‏هامان هميشه پر از کينه‏ي اوست. ما معاويه را دشمن دين خدا و پيامبر خدا مي‏شماريم و جنگ با او را بر خودمان واجب مي‏دانيم. در راه حق هم از مرگ هيچ ترسي نداريم!»
بسر بن ارطاة با نااميدي به سوي معاويه برگشت و اين نقشه هم نقش بر آب شد. قيس که با آن بيان رسايش توانسته بود سپاهيانش را از لغزش باز دارد، با شادماني و با اراده‏اي قوي و استوار به آماده‏سازي لشکرش براي جنگ با معاويه پرداخت. او لشکرش را از دو سو به جانب سپاه شام به حرکت درآورد. جنگ سختي بين آن‏ها در گرفت؛ جنگ بين حق و باطل بود. تيرها و کمان‏ها، شمشيرها، نيزه‏ها و خنجرها به کار افتادند. سپاه اسلام با چنان رشادتي جنگيدند که سپاه شام از آن همه رشادت و شجاعت به حيرت افتاد. عده‏ي زيادي از سپاه شام در همان آغاز جنگ، مثل برگ‏هاي خزان‏زده روي خاک باريدند.
لشکريان شام که از جنگ جز گرفتن زر و سيم از معاويه و به دست آوردن غنايم جنگي هيچ نيت ديگري در دل نداشتند، وقتي که مرگ را در چند قدمي خود ديدند، فرار را بر قرار ترجيح دادند و رو به لشکرگاه خويش نهادند. معاويه وقتي شنيد که لشکرش به دست قيس شکست خورده و عقب نشسته است، به شدت خشمگين و نگران شد. پيروزي قيس بر سپاه پوشالي شام، بر او خيلي
گران آمد. با خودش گفت: «آه اي قيس بن سعد! گمان مي‏کني که مي‏تواني شکستم دهي؟ آخر تو را هم مي‏خرم؛ همان گونه که عبيدالله بن عباس را بنده‏ي زرخريد خود کردم. مي‏دانم که تو هم عاقبت فريب مال و ثروت و مقام و جاه را مي‏خوري. تو را هم عاقبت با کيسه‏هاي زر و سيم و وعده‏هاي وسوسه‏آميز خواهم فريفت. وقتي که وعده‏ي کاخي با کنيزکان خوبرو و سيم و زر به تو بدهم، چنان فريب مي‏خوري که در تصورت هم نگنجد. هر چند که ممکن است بهاي تو اندکي بيش‏تر از بهاي عبيدالله بن عباس باشد، ولي عاقبت تو هم رام و غلام من مي‏شوي! آن روز را به زودي زود خواهم ديد که با حقارت تمام، سر تعظيم در برابرم فرود مي‏آوري!»
معاويه با اين خيال و وهم کودکانه، فرستاده‏اي را به سوي او روانه کرد. قيس مشغول رسيدگي به وضع لشکرش بود که فرستاده‏ي معاويه از شام آمد. با قيس خلوت کرد و پيغام خود را به او داد.قيس لحظه‏اي ساکت با نگاهي مرموز، در چهره‏ي فرستاده معاويه خيره ماند. سپس پوزخندي زد و با تمسخر به او گفت: «وقتي به نزد اميرت بازگشتي، از زبان من به او بگو که: اي فرزند راستين ابوسفيان! سوگند به خداوند که هرگز بين من و تو ديداري نخواهد بود و مرا ملاقات نخواهي کرد؛ مگر آن که بين من و تو، خنجر و شمشير باشد!»
معاويه چون پاسخ محکم قيس را از زبان فرستاده‏ي خود شنيد، آتش خشم و انتقام در دلش شعله‏ور شد و دانست که ديگر اميدي براي فريفتن قيس نيست. با خشم در کاخش قدم زد. آن‏قدر از اين‏سو به آن‏سو رفت، تا خسته شد. خشمگين نشست و نامه‏اي براي او نوشت. معاويه‏ي کوردل مي‏پنداشت که اين نامه، ترس و بيم و وحشت دردل قيس خواهد انداخت و او را بر سر عقل خواهد آورد. نامه را چنين نوشت:
«اي جهود، پسر جهود! دلت را به بيهوده خوش مي‏کني! با چنين حرف‏هاي جسورانه‏اي، زندگاني خود را تباه مي‏سازي و خود را به کام مرگ و نيستي مي‏اندازي! آن هم در راه و کاري که هيچ سود و زياني برايت ندارد. اگر آن که تو
دوستش داري و به پيروي‏اش اميد داري، پيروز شود، مطمئن باش که تو را به دست فراموشي خواهد سپرد و از فرماندهي برکنارت خواهد کرد. تو چند روزي بيش، فرمانده نيستي! اگر آن که دشمنش مي‏داري و بر شکستش اميدواري، پيروز، شود اگر زندگاني خود را تا آن زمان از کف نداده باشي، خوار و در مصيبت اسيري گرفتار مي‏شوي!
قيس وقتي نامه‏ي سراسر توهين‏آميز معاويه را خواند، خشمگين شد و پاسخ نامه‏ي او را چنين داد:
«اي بت‏پرست، پسر بت‏پرست! تو و پدرت از روي ناچاري و اجبار اسلام را پذيرفتيد. البته پس از آن‏که سال‏هاي سال از اسلام و پيامبر بد گفتيد! معاويه! تو از قديم مسلمان نبوده‏اي و به تازگي هم منافق و مشرک نشده‏اي؛ تو با خدا و رسولش هميشه دشمني داشته‏اي و داري! چنان ناداني که مي‏پنداري مي‏تواني به جنگ خداوند برخيزي! تو همواره جزو گروه منافقان و مشرکان بوده‏اي، هستي و خواهي بود؛ زيرا پيامبر، تو، پدر تو و برادرت را هفت بار لعن ونفرين کرد و شما سه تن، جاودانه در گمراهي به سر خواهيد برد. اين‏که پدر مرا به بدي ياد کرده‏اي و او را جهود و مرا جهودزاده ناميده‏اي، حرفي احمقانه بيش نيست. تو خودت خوب مي‏داني و مردم نيز مي‏دانند که من و پدرم، دشمن ديني بوديم که از آن بيرون آمديم و ديني را که بدان ايمان آورده‏ايم، ياري کرده‏ايم!
معاويه چون نامه‏ي قيس را خواند، از شدت خشم برافروخت و جانش از آتش خشم سوخت. خواست نامه‏ي ديگري هم براي قيس بنويسد؛ نامه‏اي بدتر و توهين‏آميزتر از نامه‏ي پيشين. اما عمروعاص حيله‏گر به او گفت: «براي چه خودت را خسته و درمانده کرده‏اي؟ اگر نامه‏ي ديگري برايش بفرستي، در پاسخت سخن‏هاي بدتر و زشت‏تر از اين نامه‏اش خواهد نوشت. پس بهتر است که او را رها کني و راحتش بگذاري و در انتظار فرصتي مناسب بماني. وقتي که به پيروزي رسيدي و بر خر مراد سوار شدي، او به ناچار مثل دشمنان سرسخت ديگرت، از تو پيروي خواهد کرد. آن وقت مي‏تواني و اختيار داري که هر گونه ميلت کشيد، با
او رفتار کني! با هر کسي بايد از راهش رفتار کني و او را به سوي خود بکشي. يکي را با وعده و وعيد به جاه و مقام؛ يکي را با سيم و زر و کاخ؛ بعضي را هم با زور و شمشير و خنجر. اگر با هيچ يک از اين راه‏ها به راه نيامدند، بايد جانشان را بگيري و خودت را از شرشان آسوده سازي!»

[۱] برادر عبدالله بن عباس که از سوي امام حسن (عليه‏السلام) والي بصره بود.

انتهای پیام/