ایلام بیدار08:28 - 1399/01/17
گفت‌وگو با خواهر شهید مهدی فصیحی دستجردی ؛

عکس قاب گرفته‌اش را روی طاقچه گذاشت و رفت

برای بار دوم که می‌خواست اعزام شود تمام کارهایش را ردیف کرد و بعد به مادرم گفت من می‌خواهم به جبهه بروم؛ رفتنم با خودم است، ولی برگشتنم با خداست. اگر شهید شدم سعادتی است که قسمتم شده و اگر شهید نشدم برمی‌گردم و اصلاً نگران و ناراحت نباشید. همه خدا دارند و شما هم خدا را دارید

به گزارشايلام بيدار،  شهید مهدی فصیحی دستجردی در خانواده‌ای مذهبی در روستای دستجرد اصفهان متولد شد. فرزند سوم خانواده بود. در سن ۱۲ سالگی پدرش را از دست داد و خیلی زود سرپرستی خانواده را به عهده گرفت. در نوجوانی وارد بسیج شد و از آنجایی که جوانی خودساخته و انقلابی بود، نتوانست تجاوز دشمن به کشورش را مشاهده کند و کاری انجام ندهد. داوطلبانه اقدام کرد و بعد از سپری کردن دوره آموزش نظامی، راهی جبهه شد. بار اول به سلامت برگشت، اما در دومین اعزام جام شهادت را سرکشید و به آسمان‌ها پر کشید. آنچه در ادامه می‌آید گوشه‌ای از خاطرات بتول فصیحی، یکی از خواهران شهید است که در گفتگو با «جوان» بیان می‌دارد.


برای ورود به بحث کمی از شرایط خانواده‌تان در زمان حیات شهید بگویید.
مهدی متولد سال ۱۳۴۵ بود. ما سه برادر و سه خواهر بودیم که یکی از خواهر و یکی از برادر‌ها در طفولیت فوت شدند. مهدی تا اول دبیرستان درس خواند و علاقه‌اش هم فعالیت‌های فرهنگی و خواندن کتاب‌های عرفانی بود. زمزمه همیشگی‌اش صلوات بود. شهید مهدی سه سال در بسیج خدمت کرد و فعالیت زیادی هم در کار‌های فرهنگی و قرآنی مسجد داشت تا این که ۲۳ اسفند ۶۳ در شرق دجله به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

گویا خانواده شما خیلی زود سرپرستش را از دست داد. مهدی آن موقع چند ساله بود؟
برادرم مهدی ۱۲ ساله بود که پدرمان بر اثر بیماری به رحمت خدا رفت. آن زمان دو برادر بزرگ‌مان برای کار به تهران رفته بودند. ما از پدر یتیم شده بودیم بنابراین مهدی از همان نوجوانی مرد خانه شد و جای خالی پدر و برادران بزرگ‌تر را برای خانواده پر کرد. با سن کم واقعاً یک مرد به تمام معنا بود. وقتی دست‌هایش را نگاه می‌کردیم دست‌های مردی زحمتکش را می‌دیدیم. نه تنها برای ما یک برادر بلکه یک تکیه‌گاه محکم و مانند پدر نان‌آور خانه بود.

زمینه‌های جبهه رفتنش از بسیج رقم خورد؟
بله، وقتی بسیج مستضعفین شکل گرفت، مهدی تقریباً ۱۴ ساله بود که وارد بسیج شد. آن زمان بیشتر شب‌ها گشت‌زنی می‌کردند. شب‌ها همراه دوستانش در جاده‌های اصلی که وسایل نقلیه رفت و آمد داشتند ایستگاه بازرسی برپا می‌کردند و خودرو‌های عبوری را کنترل می‌کردند. یک شب مهدی یک خودروی عبوری را متوقف می‌کند. متوجه می‌شود که سرنشینان اهالی محل خودمان هستند با این حال از آن‌ها می‌خواهد که خودرو را بازرسی کند که اعتراض می‌کنند. مهدی هم در جواب می‌گوید: اینجا مهدی بی‌مهدی، شما از ماشین پیاده شوید تا من ماشین را بازرسی کنم و بعد اجازه دارید بروید. آن بندگان خدا هم خیلی ناراحت شده بودند. فردای آن شب به منزل ما آمدند و به مادرم شکایت کردند که دیشب در این سرمای زمستان مهدی شما ماشین ما را متوقف کرد و صندوق ماشین را هم بازرسی کرد و هر چه اصرار کردیم ما غریبه نیستیم گوش نکرد و می‌گفت اینجا ما و شما نداریم. من در انجام وظیفه‌ام کوتاهی نمی‌کنم.

گفتید برادرتان در کار‌های فرهنگی فعال بودند. کمی در این باره توضیح دهید.
مهدی همراه یکی از دوستان شهیدش اصغر فصیحی و رفقایشان در مسجد محل کلاس قرآن برپا کردند و، چون مهدی و رفقایش بزرگ‌تر از بقیه بچه‌ها بودند بین خودشان کار‌ها را تقسیم کرده بودند، یکی معلم شده بود، یکی معاون و دیگری مسول تدارکات و تهیه لوازم و با کمک هم به بچه‌های کم سن و سال قرآن آموزش می‌دادند. در مدرسه هم مسابقه ورزشی برگزار کرده بودند و جوایزی که عمویم تهیه کرده بود را بین برندگان تقسیم می‌کرد. مهدی فعالیت زیادی در برگزاری مراسم‌های مذهبی که در مساجد و بسیج برگزار می‌شد داشت.

شده بود که از شهادتش بگوید؟
بله؛ یک بار ما دو خواهر پشت دار قالی نشسته بودیم که دیدیم مهدی از بیرون آمد و عکس قاب گرفته‌اش را نشان‌مان داد. سپس آن را روی طاقچه اتاق گذاشت و به ما گفت نگاه کنید اگر من رفتم جبهه و شهید شدم عکس مرا وسط طاقچه اتاق بگذارید و یک آیینه و شمعدان و گلدان هم کنار عکسم بگذارید و همین طور که خودم دوست دارم تزئین کنید. گفتم مگر شوخی است که شهید شوی؟ اصلاً دلم نمی‌خواست باور کنم یک وقت برادرم شهید شود و درد و رنج فراقش روزی‌مان شود، ولی خودش را آماده شهادت در راه خدا کرده بود. وقتی یاد حرف‌ها و رفتارهایش می‌افتم فقط به حالش غبطه می‌خورم و می‌گویم مهدی‌جان خوشا به سعادتت که توانستی با خدا جوانی‌ات را معامله کنی. در راه خدا از همه هستی‌ات گذشتی و روسفید و رستگار شدی. مهدی خیلی پرکار و پرتلاش بود و مثل هم‌سن و سال‌هایش زیاد وقت تفریح و بازی نداشت. دو نوبت باید مدرسه می‌رفت و تمام کار‌هایی که یک پدر خانه انجام می‌داد را باید انجام می‌داد. البته گاهی هم در فرصتی که پیدا می‌کرد به زمین بازی می‌رفت که در آن بچه‌ها بازی محلی به نام «بازی‌گو» بازی می‌کردند.

چند بار به جبهه اعزام شدند؟
مهدی کلاً دوبار به جبهه رفت. یک بار اسفند ۱۳۶۲ بود که رفت و وقتی برگشت تا ۱۱ ماه بعد قسمتش نشد که به جبهه برود. برای بار دوم که می‌خواست اعزام شود تمام کارهایش را ردیف کرد و بعد به مادرم گفت من می‌خواهم به جبهه بروم؛ رفتنم با خودم است، ولی برگشتنم با خداست. اگر شهید شدم سعادتی است که قسمتم شده و اگر شهید نشدم برمی‌گردم و اصلاً نگران و ناراحت نباشید. همه خدا دارند و شما هم خدا را دارید. در اعزام دوم مادرم به دایی‌ام می‌گفت ما مردی جز مهدی در خانه نداریم؛ من هم زنی نیستم که بتوانم بروم بیرون خانه کار‌های خرید و صحرا را انجام دهم، اگر کسی بود که همه کارهایش را خودش انجام می‌داد حرفی نبود، ولی ما که رسم نداریم زن بیرون خانه برود و کار‌های مردانه انجام دهد. خیلی برایمان سخت است که مهدی به جبهه برود. دایی‌ام صحبت‌های مادرم را که شنید گفت می‌خواهید من نگذارم برود؟ مادرم گفت نه؛ مهدی تصمیم خودش را گرفته است. برادرم می‌گفت مادر و خواهرانم خدا را دارند.

پل ارتباط خانواده‌ها با رزمندگان در آن سال‌ها از طریق نامه بود. می‌خواستم بدانم در آخرین نامه‌ای که شهید برایتان ارسال کرده بود به چه چیزی اشاره کرده بود که بشود آن را نشر داد؟
بله. همین طور است. مهدی در آخرین نامه‌اش که دهم اسفند ۶۳ نوشته ابتدا به خانواده و بستگان سلام داده و نوشته بود که من هم‌اکنون در سنگر جبهه هستم. ساعت ۱۱ صبح است و مشغول نگهبانی هستم. کتاب مناجات عارفان را مطالعه کردم که برخوردم به قطعه شعری که گفتم خوب است برای مادر و خواهرانم بنویسم:
نیست مرا غیرخدا دلبری/ غیرخدا دلبر و جان‌پروری/ حل شود از عشق خدا مشکلم/ عشق شود صیقل جان و دلم/ نیست به‌جز عشق خدا کیش من/ مرهم جان و دل پر ریش من/ ناز غمت بر دلم آتش زده/ آتش غم کرده دل آتشکده/ کس نرسد بر غم پنهان من/ غیر تو‌ای نور دل و جان من/ از غم عشق تو دلم سوخته/ جان و دلم ز آتشت افروخته/‌ای تو پناه همه فرزانگان/ آب رسان آب به ما تشنگان...
مهدی ادامه داده بود که مادرجان من این شعر را برای شادی و خوشحالی شما نوشتم و خوشحال بودن خودم؛ بلکه برای چیز دیگر ننوشتم فقط برای اینکه شما ناراحت از رفتن من نباشید. فقط از این خواهشی که می‌کنم هیچ‌گونه ناراحتی از من نداشته باشید، من سالم هستم.

از نحوه شهادتش چیزی شنیده‌اید؟
برادرم مهدی در عملیات بدر در شرق دجله شرکت کرده بود و آنجا با اصابت ترکش خمپاره به شاهرگ گردنش به شهادت رسید. مادرم که پیکرش را دیده بود می‌گفت بدنش سالم بود و فقط گردنش زخمی بود. ما ۲۷ اسفند یعنی سه روز مانده به عید نوروز ۱۳۶۴ خبر شهادتش را شنیدیم. آن زمان برادرانم علی و محمد از تهران به روستا می‌آمدند تا ایام عید را کنار هم باشیم. مادرم در مراسم ختم یکی از اقوام شرکت کرده بود که از طرف بسیج به دایی‌ام خبر می‌دهند مهدی به شهادت رسیده است. دایی این خبر را به مادرم می‌رساند و با هم برای شناسایی پیکر مهدی می‌روند. من و خواهرم بی‌خبر از همه جا در خانه بودیم. اهالی روستا همدیگر را خبر کرده بودند و کم‌کم به ما گفتند چه اتفاقی برای مهدی افتاده است. تا بازگشت مادرم همسایه‌ها و فامیل کمک کردند تا ما منزل را برای مراسم تشییع برادرم آماده کنیم.

اگر می‌شود ما را مهمان خاطره‌ای از شهید فصیحی کنید.
من خاطره‌ای که یکی از همرزمانش برایمان تعریف کرده را بازگو می‌کنم. همرزم شهید به ما گفت قبل از عملیات با آقامهدی که در تعاون خدمت می‌کرد همدیگر را دیدیم و گفت می‌خواهد در عملیات بدر شرکت کند. من امدادگر بودم و برای کمک به مجروحان به تمام قسمت‌های جبهه رفت و آمد داشتم. در عملیات بدر هم حضور داشتم و توفیق شد که قبل از شهادت آقامهدی دوباره او را دیدم. داشتیم به خط دشمن نگاه می‌کردیم که گفت دشمن خیلی با خودش تجهیزات آورده است. مثلاً در مقابل ۳۰ نفر از رزمندگان اسلام ۳۰۰ نفر عراقی بودند و جنگ سختی درگرفته بود. در عملیات بدر پشت سر ما آب بود و خشکی هم نداشتیم. به‌خاطر همین امدادرسانی هم کار دشواری بود. من برای کمک به یکی از مجروحان از مهدی فاصله گرفتم. وقتی برگشتم دیدم که مهدی ترکش خورده و به شهادت رسیده است. جنگ به اوج خودش رسیده بود و مجروحان را با قایق‌ها به عقب می‌بردند تا از مهلکه جنگ دور کنند. فرماندهان دستور داده بودند فقط مجروحان را به عقب ببرند و با شهدا کار نداشته باشند. من رفتم کنار یک قایق ایستادم و به قایقران گفتم این شهید از بستگان من است، باید پیکرش را عقب بفرستم. گفت نمی‌شود. دستور است که شهدا همین جا بمانند. گفتم هر طور شده باید پیکر این شهید به خانواده‌اش برسد. قایقران کف قایق را نشانم داد و گفت کف قایق را تخته گذاشتیم تا صاف شود و مجروحان را بخوابانیم. گفتم چند تا از تخته‌ها را بردارید شهید را کف قایق بخوابانیم و بعد تخته‌ها را سر جای خودش می‌گذاریم تا مجروحان را سوار کنید. قایقران سریع تخته‌ها را برداشت و من هم شهید را که در آب و گل افتاده بود و بدنش پر از خون بود بلند کردم تا کنار قایق ببرم، ولی وزنش خیلی سنگین شده بود. به سختی پیکر شهید را بلند کردیم و کف قایق خواباندیم. بعد تخته‌ها را سر جایش گذاشتیم. بعد رفتم خط که گفتند جلو نروید، برگردید که دشمن خط را اشغال کرده است. منطقه عملیاتی ما در جاده خندق نزدیک العماره در هورالعظیمِ عراق بود. خلاصه پیکر شهید مهدی فصیحی این طور به خانواده‌اش رسید.
 
انتهای پیام/ر