ایلام بیدار08:26 - 1396/08/16
روایت ام‌البنین دفاع مقدس از شهادت عباس:

سه فرزند شهیدم استاد من بودند

مادر شهیدان حسین جانیان می‌گوید: بعد از شهادت مجتبی و محمدرضا، تمام اعضای خانواده مخصوصاً خودم، وابستگی زیادی به عباس پیدا کرده بودیم اما چون مشغول درس بود و دبیرستان می‌رفت، شب‌ها دیر می‌آمد.

به گزارشايلام بيدار، «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، صدایی که هم اکنون می‌شنوید وضعیت قرمز یا وضعیت خطر است و معنی و مفهوم آن این است که به پناهگاه‌ها و نقاط امن پناه ببرید...»، این جمله برای هر کس پیام و پیامدی داشت. یکی می‌ترسید و مجنون وار از خانه می‌گریخت. یکی در فضای امن خانه‌اش پنهان می‌شد و یکی زن و بچه‌اش را به کوچه می‌آورد و در سکوت و وحشت رد عبور جنگده‌های رژیم بعث عراق را در آسمان دنبال می‌کرد. اما برخی از مردم این دیار این آژیر قرمز برایشان پایان دنیا بود. دنیا بر سرشان آوار می‌شد و بعد تاریکی مطلق. بمب‌هایی که بر سقف خانه‌هایشان خراب می‌شد و در رختخواب کودکان شیرخواره و وسط زمین بازی کودکان خردسالشان فرود می‌آمد، سرنوشت را برایشان زیر و رو می‌کرد. دزفول و اهواز و خرم اباد هم نداشت. جنگنده‌ها تا وسط تهران آمده بودند. چه زندگی‌های بسیاری که با بمب‌های صدام در هشت سال جنگ تحمیلی ویران شد و چه آرزوهای بزرگی و کوچکی که بر باد رفت و خون هزاران انسان بی‌گناه بود که سرانجام صدام و جنایت‌هایش را رسوا و انقلاب اسلامی را در تاریخ ماندگار کرد.

البته تنها بمباران نبود که چند تن از یک خانواده را با خود می‌برد و هجران را سهم بازماندگان می‌کرد. بلکه خانواده‌های بسیاری بودند که چند پسر خود را راهی جبهه می‌کردند و برادرها با هم در جنگ تحمیلی با رشادت می‌جنگیدند و به شهادت می‌رسیدند و حجله شهادت این جوانان یکی پس از دیگری پشت در یک خانه روشن می‌شد و مادر و پدر با صبری مثال زدنی و با تأسی به حضرت ام البنین(س) به شهادت چند جوان رشیدشان در یک جبهه به آن‌ها افتخار می‌کردند. خانواده‌هایی که دو شهید، سه شهید، چهار و یا حتی پنج شهید در دفاع مقدس تقدیم انقلاب و راه ولایت کردند.

نشستی با حضور پنج خانواده سه و چهار شهید تهرانی که شهدای خود را در موشک باران رژیم بعث عراق و مبارزه در عملیات‌های دوران دفاع مقدس از دست داده‌اند، در تسنیم برگزار شد. در این نشست از مادران چند شهید تهرانی تجلیل شد و خانواده‌ها از خاطرات تلخ از دست دادن عزیزانشان گفتند. سعدیه خوش نمک، جانباز ، همسر شهید عمران بدری و مادر شهیدان اعظم، اکرم و محبت بدری؛ مهرانگیز پورعلی مادر شهیدان حمیدرضا، لیلا، حمیده و سعیده کارگری؛ پروین ژف مادر شهیدان محمدرضا، عباس و مجتبی حسین‌جانی؛ معصومه قبادی جانباز و مادر شهیدان شیوا، شادی و علی شایان فر؛ کبری زندیه امامزاده عباسی همسر شهید غلامعلی قریبی و مادر شهیدان مهدی، لیلا و طیبه قریبی. بخش اول این نشست با عنوان «روایت 7 روز اغما در سردخانه و خانواده‌ تهرانی که در یک‌شب، 9 شهید داد/ سر دختر 17 ساله‌ام از تنش جدا شده بود» در اینجا قابل مشاهده است و بخش دوم و پایانی آن که روایت شهدای خانواده حسین جانیان و خانواده کارگری است در ادامه می‌آید:

سه پسر شهید و 12 سال مفقودالاثری

* تسنیم: خانم ژف! شما سه پسر خود را در در جبهه و در مصاف با دشمن در عملیات‌های مختلف جنگ تحمیلی از دست دادید؟ از شهدایتان بگویید. چگونه و کجا به شهادت رسیدند؟

مادر شهیدان حسینجانیان: من پروین ژف، مادر سه شهید محمدرضا، عباس و مجتبی حسینجانیان هستم. محمدرضا سال 62 در پنجوین عراق شهید شد. او پیکر نداشت و مفقودالاثر بود. بعد از 12 سال پیکرش بازگشت. مجتبی سال 63 در اهواز شهید شد که پیکرش را بعد از یک هفته آوردند. عباس هم سال 65 در عملیات  کربلای 5 شهید شد.

عباس و محمدرضا پاسدار بودند که عازم جبهه بودند اما مجتبی فقط بسیجی بود. محمدرضا مربی عقیدتی سپاه امام حسین(ع) بود. عباس هم از همان ابتدا در دبیرستان سپاه درس خوانده بود و بعد از فارغ التحصیلی هم وارد سپاه شد. محمدرضا 20 ساله بود که شهید شد. عباس 18 و مجتبی هم 16 ساله.

خودم هم یک بسیجی هستم/پسرم گفت اگر اجازه ندهی فردای قیامت در برابر حضرت زهرا(س) جلویت را می‌گیرم

* تسنیم: فرزندانتان کم سن و سال بودند؟ مانع رفتنشان نشدید؟ یا اینکه بخواهید اجازه رفتن به آن‌ها ندهید؟

مادر شهیدان حسینجانیان: من خودم هم یک بسیجی هستم که چندین سال پشت جبهه در منطقه کار می‌کردم. آن موقع که محمدرضا اعزام شد، برای رضای خدا رفت و سفارش رهبری بود. بار اول رفت و برگشت؛ بار دوم به من گفت: «به خاطر خدا می‌روم و شما هم فقط خدا را داری.» وقتی هم که شهید شد پیکرش دست عراق ماند.

مجتبی گفت: «من باید اسلحه برادرم را بردارم.» گفتم: «تو هنوز نمی‌توانی.» گفت: «باید بروم.» چون تازه وارد 16 سال  شده بود، پایگاه مالک اشتر قبول نمی‌کرد که او را به جبهه اعزام کند، برای همین هم شناسنامه‌اش را دستکاری کرده و تغییر داد و سنش را یکسال بزرگتر کرد و با شناسنامه‌اش دوباره برای رفتن اقدام کرد. به من می‌گفت: « مادر! اگر اجازه ندهی بروم، فردای قیامت در برابر حضرت زهرا(س) جلویت را می‌گیرم و می‌گویم نگذاشتی بروم دفاع کنم.» برای همین من دیگر زبانم بند آمد.

سه فرزندم استاد من بودند

این سه شهید استاد من بودند. وقتی من دفتر خاطراتشان را می‌خوانم، افسوس می‌خورم. وقتی با هم صحبتی می‌کردیم، چیزهای زیادی از آن‌ها یاد می‌گرفتم. نکات اخلاقی و احادیث بسیاری به من یاد می‌دادند. خدا را شکر می‌کنم که در راهی که خودشان انتخاب کردند، پیروز شدند.

بعد از شهادت مجتبی و محمدرضا، تمام اعضای خانواده مخصوصا خودم وابستگی زیادی به عباس پیدا کرده بودیم اما چون مشغول درس بود و دبیرستان می‌رفت، شب‌ها دیر می‌آمد. وقتی علتش را می‌پرسیدم، می‌گفت: «می‌خواهم علاقه زیادی به من نداشته باشید.» از ماندنش عذاب می‌کشید. دوست داشت برود. می‌گفت: «روح من اینجا نیست. فقط جسمم در کنار شما حضور دارد. اگر مرا دوست دارید بگذارید من هم به جبهه بروم.» من گفتم: «این مملکت بالاخره پزشک و مهندس هم می‌خواهد.» گفت: «بگذار من بروم و خدا را ببینم.» دیگر موافقت کردم و گفتم برو. وقتی رفت اصلا مرخصی نیامد یا زنگی نزد که مبادا با گریه‌های من رو به رو شود. وقتی هم که نامه‌ای می‌فرستاد، می‌گفت دعا کنید که امام زمان(عج) بیاید و در آخر در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید و سرش بر اثر خمپاره جدا شده بود.

* تسنیم: پسر بزرگتان ازدواج کرده بود؟

مادر شهیدان حسینجانیان: می‌خواستیم برایش زن بگیریم اما هنوز ازدواج نکرده بود.

* تسنیم: فرزند دیگری هم دارید؟

مادر شهیدان حسینجانیان: بله یک پسر به نام علی و سه دختر دارم. علی  الان 37 ساله است.

* تسنیم: خانم کارگری! شما از شهادت فرزندانتان بگویید. آن‌ها در موشک باران به شهادت رسیدند؟

مادران شهیدان کارگری: بله؛ من مهرانگیز پورعلی مادر 4 شهید حمیدرضا، لیلا، حمیده و سعیده کارگری هستم که در سال 66 در موشک باران صدام به شهادت رسیده‌اند. حمیدرضا 3 ساله، سعیده یک ساله، دیگری 13 و 6 ساله بودند. خودم هم 45 درصد جانبازی دارم.

5 بار جراحی مهره داشتم

خواهر شهیدان کارگری: من رویا کارگری هستم. در روز بمباران من زیر آوار ماندم و ستون فقراتم آسیب دید. الان در بدنم پلاتین دارم 6 تا از مهره‌هایم را فیکس کرده و برایم پلاتین گذاشته‌اند. 5 بار هم جراحی مهره داشته‌ام. یک جراحی دیگر هم در راه دارم.

این حادثه تلخ در سال 66 اتفاق افتاد؛ یک خواهر دیگر هم داشتم که ازدواج کرده بود و یک پسر 3 ساله داشت. او شب در خانه ما خوابید. قرار بود بعد از ظهر آن روز به سمت شهرستان حرکت کنیم. 12 اسفند سال 66 بود که تقریبا موشک باران تهران شروع شده بود. خانه ما 17 اسفند موشک خورد. بعضی وقت‌ها تشخیص داده می‌شد و آژیر قرمز به صدا در می‌آمد اما گاهی هم مشخص نمی‌شد. وقتی صدای آژیر می‌آمد، یکی از خواهرهایم را بغل می‌کردم و به انباری که زیر پله‌ها بود، می‌رفتم و پنهان می‌شدم یا گاهی به کوچه فرار می‌کردیم که بن بست بود.

نور قرمزی که اوار را بر سرم ریخت/تنگ ماهی تکان نخورده بود

آن روز که خانه ما را زدند 9 صبح بود و صدای آژیر هم نیامد. پدرم صبح زود به ترمینال رفته بود تا بلیط بگیرد. هفت بچه بودیم؛ پنج خواهر و دو برادر. خواهر بزرگم که با بچه‌اش پیش ما مانده بود. مادرم داشت خانه تکانی نزدیک عید می‌کرد. خواهرم داشت بچه‌اش را می‌خواباند. آن یکی خواهرم که 13 ساله بود، رفت یکی دیگر از بچه‌ها را بخواباند. بقیه برادر و خواهرها هم به کوچه رفته بودند تا بازی کنند.

من داشتم جارو می‌زدم که دیدم ناگهان یک نور قرمز به حیاط پاشیده شد. سرم را که برگرداندم ببینم آن نور چیست که صدای ضعیفی مثل برخورد توپ تنیس بر روی زمین شنیدم و آوار روی من ریخت. صدای شلوغی و همهمه را می‌شنیدم و مادرم را صدا می‌زدم. آوار تا روی گردنم آمده بود. درد زیادی احساس نمی‌کردم. سرم را برگرداندم دیدم زیر پله و انباری سالم مانده است ولی آن قسمت که خواهرم بچه‌ها را خوابانده بود، کاملا ریزش کرده بود. کم کم مردم آمدند و ما را از آوار درآوردند. به محض اینکه از زیر آوار بیرون امدم درد شدیدی تمام بدنم را گرفت. حس کردم کمرم شکسته است. درد شدیدی در کمرم شروع شده بود. مرا در پتویی پیچیدند تا بیرون ببرند. طاقچه و تنگ ماهی روی آن حتی تکانی نخورده بود. مادرم را لحظه‌ای دیدم که دیوار روی او ریخته بود. اینکه من الان جانباز شده‌ام حتما لطف خدا بوده است.

خواب می‌دیدم،دارم در آسمان راه می‌روم و بچه‌ها پرواز می‌کنند

* تسنیم: مادر! شما چطور؟ وقتی آوار ریخت چه کردید؟ پدر خانواده چطور با خبر شد؟

مادران شهیدان کارگری: قبل از شهادت خواب می‌دیدم من دارم در آسمان راه می‌روم و بچه‌ها دارند پرواز می‌کنند. من اول که موشک باران شد، فکر کردم زلزله آمده بعدش فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.

خواهر شهیدان کارگری: دو سه شب قبل‌تر پدرم خرید عید بچه‌هایی که شهید شده بودند را کامل انجام داده بود اما خرید ما که زنده مانده بودیم هنوز انجام نشده بود. پدرم وقتی برگشت، دید نه خانه زندگی‌اش مانده و نه بچه‌هایش. پدر و مادرم آواره شده بودند و تا مدتی چادر زده بودند که مراسم‌ها را انجام بدهند. من بیمارستان بودم و مادر و پدرم هم برای مدتی به شهرستان رفتند.

مادران شهیدان کارگری: شوهرم هم به تازگی فوت کرده است. یک بار خواب دیده بود به کربلا یا مکه برای زیارت حضرت زهرا(س) رفته و قبر گشوده شده و چهار کبوتر از آن به بیرون پر زده است. الان هم عکس 4 کبوتر را به جای تصاویر شهیدانش روی مزارش زده‌اند.

انتهای پیام/ی