ایلام بیدار11:08 - 1395/08/10
ایلام بیدار به بهانه هفته بسیج دانش آموزی منتشر کرد؛(۱)

روایت زندگی نوجوان ترین شهید کشور + تصاویر

"علی جرایه" بعنوان نوجوان ترین رزمنده شهید کشور توانست به حماسه های بزرگی دست یابی پیدا کند.

گروه جهاد و مقاومت ایلام بیدار::در هفته بسیج دانش آموزی قرار داریم؛ هفته ای که به نام شهید حسین فهمیده مشهور است؛ همین باعث شد تا به سراغ امثال این شهید والامقام در استان ایلام برویم، "علی جرایه"، از همان شهدایی است که با وجود سن کم در دوران دفاع مقدس اما خالق بسیاری از حماسه ها شد و ره صد ساله را یک شبه طی کرد.

برای همین منظور باه روایتی کامل از زندگی این شهید نوجوان کشور در دو بخش خواهیم پرداخت.

باران بند آمده بود؛ آخرین قطره های باران از پشت شیشه ی مسدود پنجره به زمین می چکید و گوسفندان در گوشه ای از پرچین زیر سایبانی جمع شده بودند. بوی خاک باران خورده تمام روستا را پر کرده بود با صدای   غژ غژ در شهر بانو از خواب بیدار شد. سوخته زار بارانی اش را که هنوز آب از آن می چکید را از تن درآورد و بر روی میخی که به دیوار کوبیده بود تا بجای چوب لباسی از آن استفاده کند انداخت. سوخته زار در حالی که داشت بخاری نفتی را روشن می کرد گفت:(( دیشب باران خوبی باریده، زمین آماده شخم زدن است)) شهربانو که به قول پیر زن همسایه چیزی به فارق شدنش نمانده بود آرام خودش  را جابه جا کرد و گفت:(( چند سالی است بعلت خشکسالی های پی درپی چیزی از زراعت این زمین عایدمان نشده به زحمتش نمی ارزد این زمین دیمه اگر امسال باز هم خشکسالی باشد و باران نبارد...)) سوخته زار حرفش را قطع کرد وبا خنده ای گفت : ((بنده خوب خدا بنده دیم کاره ، کسی که امیدش بخداست )) شهربانو سرش را پایین انداخت بلند شد و وسایل شخم زدن را آماده کرد و همراه سوخته زار به سمت مزرعه راه افتادند. شهربانو در بین راه گاهی احساس سنگینی  ودرد می کردد و آرام با خودش می گفت: (( نکند امروز وقتش باشد)) اما تا عصر همراه سوخته زار زمین را  شخم زدند. هوا کم کم داشت تاریک می شد ، مرتضی پسر بزرگشان گله را به پرچین آورد. شهر بانو که می خواست شام را آماده کند دردی در شکمش احساس می کرد ، کم کم درد بیشتر وبیشترشد. سوخته زار با دست پاچه گی گفت: احتمالا وقتش رسیده من می روم ماما را بیاورم. ماما پیرزنی در روستا هزارانی بود و 20 کیلومتر  تا روستای آنها،((سراب باغ))  فاصله داشت چون  در آن وقت شب وسیله ای برای رفتن پیدا نمی شد، سوخته زار پیاده به سمت هزارانی راه افتاد، چند ساعت گذشت اما از ماما خبری نشد.شهربانو که هر لحظه دردش بیشتر می شد و خودش را تنها می دید به خدا و حضرت علی(ع) توکل کرد. چند لحظه بعد پسری به دنیا آورد که نامش را علی گذاشت.                                                            

اوایل خرداد 1351 بود هوا کم کم داشت روبه گرما می رفت و گندم زارهای اطراف روستا زرد شده بودند علی دیگر هشت ماهه شده بود،کودکی توپل با چشمهای سیاه درشت که یک جا بند نمی شد از همان کودکی ظاهرش به یک بچه دوساله می زد. فصل درو و جمع آوری محصول فرا رسیده بود. شهربانو علی را با چادر به کمرش بست و همراه خودش به مزرعه برد. تا در جمع آوری محصول به سوخته زار کمک کند، سوخته زار گفت:             (( با این وضع نمی توانی به من کمک کنی ، اول بچه را بخوابان...)) شهربانو بعد از خواب کردن بچه او را در زیر درخت چنار وسط مزرعه گذاشت و خودش آمد مشغول درو کردن شد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که شهربانو احساس نگرانی کرد و رفت تا به علی سر ی بزند تا شاید بیدار نشده باشد،با صدای جیغ شهربانو ،سوخته زار با دست پاچه گی خودش را سریع به آنجا رساند که در کمال ناباروری دید مار بزرگی درست درکنار بچه پیچ خورده و خوابیده است. شهر بانو از ترس دیگر نمی توانست حرف بزند. سوخته زار همین که خواست به سمت بچه برود مار از خواب بیدار شد و آرام از کنار بچه گذشت و در میان گندم زارها ناپدید شد. سوخته زار جلو رفت علی را در بغل گرفت و خدا را شکر کرد و در دلش احساس میکرد که کسی دارد از این بچه محافظت می کند...

چند روز بعد گندم ها را درو کردند و بعد از جمع آوری گندم ها دیدند محصولشان چندین برابر سالهای قبل شده است سوخته زار گفت: (( با آمدن این بچه به زندگی ما، خدا هم برکت ونظر لطفش را به ما بیشتر کرده و دو تایی لطفی را که خدا به آنها عطا نموده است را  شکر گفتند.

ابرها هر لحظه به شکلی در می آمدند، گاهی در مقابل خورشید می ایستادند و قسمتی از روستا را سایه            می گرفت و لحظه ای بعد خورشید از لابه لای دو ابر سیاه سرش را بیرون می آورد و همه جا دوباره روشن      می شد. گرد بادی کوچک رقص کنان از راه رسید ودر هیاهوی دبستان منوچهری گم شد. بچه ها یک هفته انتظار کشیده بودند تا روز سه شنبه زنگ ورزش یک دل سیر فوتبال بازی کنند. معلم پایه سوم آقای لشنی از پنجره دفتر دبستان سرش را بیرون آورد و روبه بچه ها گفت : (( توپ فوتبال پنچر شده این زنگ در اختیار خودتان هستید)) بچه ها به سمت گوشه ای از حیاط رفتند میکائیل خم شد شلوارش را از زیرجوراب هایش بیرون کشید و با غُر ولندی زیر لب گفت: (( این هم از شانس ما )) ، علی کاپشنش را از دست کیومرث که گوشه ای نشسته بود و قرار نبود فوتبال بازی کند گرفت و با لبخندی گفت : (( همچین هم بد نشد،بچه ها حالا که توپ فوتبال پنچر شد بیا ئید برویم روی تپه کنار جاده تا ماشین ها و رزمنده هایی که از آنجا رد می شوند را تماشا کنیم.))بچه ها که انگار منتظر شنیدن این پیشنهاد بودند با خوشحالی قبول کردند وراه افتادند. میکائیل و کیومرث ریز جثه بودند و علی قد بلند ولاغری داشت و در موقع راه رفتن با چالا کی قدم برمی داشت، اغلب اوقات میکائیل و کیومرث جا       می ماندند و بعضی وقتها مجبور می شدند دور از چشم علی در عقب او بدوند تا شاید کم نیاورده باشند. و به او برسند . کیومرث، میکائیل و علی به بالای تپه ی مشرف به جاده ای که محل تردد ماشینهای نظامی بود رسیدند و با هیجان به ماشین هایی که ادوات نظامی یا غذا و کمک های مردمی را به مهران و دهلران می بردند دست تکان می دادند، گاهی رزمنده ای دو انگشت را به نشانه پیروزی به آنها نشان می داد و افکار بچه ها را با خودش به دور دست های جبهه می برد . موتور سیکلت هایی که به آنها  پرشی می گفتند، هیجده چرخهایی که گاه بر روی آنها تانک می گذاشتند و صدایی که در بلندگوی نصب شده بر روی لندکروزی که بعد ها فهمیدند حاج صادق

 آهنگران نام دارد بچه ها را به وجد می آورد، کیومرث زانوهایش را بغل کرده بود و به مینی بوسی که در پایین دست از جاده می گذشت خیره شده بود که رزمنده ای از پنجره مینی بوس سرش را بیرون آورد و پیشانی بندی را کنار جاده انداخت، رشته افکار کیومرث پاره شد از جایش بلند شد تا به سمت جاده بدود که علی دستش را گرفت و گفت: (( صبر کن، هر سه نفرمان مسابقه می گذاریم هر کس سریع تر رسید پیشانی بند را می برد.)) با یک،دو،سه میکائیل هرسه نفرشان با سرعت از بالای تپه به سمت جاده دویدند که علی زودتر از آنها رسید و پیشانی بند را برداشت و به پیشانی بست- شانه هایش را بالا گرفت: (( از حالا من فرمانده شما هستم ، نیروها به خط شوند، کیومرث خنده اش گرفت، - اینبار با حالت جدی تر دوباره گفت : (( نیروها به خط... )) میکائیل گفت: (( چشم قربان در حالیکه پای راستش را به پای چپش می چسباند تعادلش بهم خورد و چیزی نمانده بود که زمین بخورد. کیومرث دوباره خنده اش گرفت اما زود خودش را جمع کرد و کفش های کتانی اش را به حالت خبردار بهم چسباند . علی دستور داد: نیروها حرکت، کیومرث و میکائیل در حالیکه می خندیدند پشت سر علی راه افتادندهنوز چند قدم راه نرفته بودندکیومرث صدا زد : (( اون چیه وسط جاده افتاده!)) با کنجکاوی جلو رفتند ، میکائیل دستش را دراز کرد و به قطعه سرد ویخی که با تابش نور خورشید می درخشید کشید ، حس لذت بخشی بود. کیومرث از کنار جاده قلوه سنگی برداشت ، آرام چندین ضربه به آن زد، تکه هایی از آن جدا کرد و در دهان گذاشت، در حالی که بازبانش سعی میکرد از کرختی دهانش جلوگیری کند گفت: (( بچه ها خیلی خوشمزه است)) علی هم تکه ای از قطعه سرد در دهان گذاشت و همینطور که با تکان دادن سر حرف کیومرث را تایید میکرد  گفت: (( بچه ها بیائید برویم دوچرخه من را بیاوریم و از این خوراکی خوشمزه و سرد برای  بچه ها ببریم . میکائیل گفت: (( شما بروید دوچرخه را بیاورید من هم می روم مدرسه و بچه های کلاس را می آورم در پشت حیاط مدرسه جمع می کنم و منتظر شما می مانیم. علی و کیومرث در حالیکه داشتند از آنجا دور می شدند

میکائیل از پشت صدا زد : (( پارچه هم یادتان نرود باید این قطعه را داخل پارچه بپیچیم )) علی و کیومرث بعد از چند دقیقه به کوچه ای که خانه علی آنجا بود رسیدند، کیومرث داخل کوچه ماند و با ریگ های داخل کوچه بازی می کرد، یکی یکی آنها را در یبل می زد و شوت میکرد.علی با مشت چند بار به در حیاط کوبید اما احساس میکرد صدا آنقدر بلند نبوده تا کسی در را باز کند. خم شد و ریگی از کف زمین برداشت، با اولین ضربه به در تازه فهمید که در باز است. بسرعت داخل حیاط شد . کاپشنش را روی بند رختی گوشیه حیاط انداخت واز گوشه ی انباری دوچرخه اش را بیرون آورد، کیومرث هنوز مشغول شوت کردن ریگهای کف کوچه بود تا چشمش به علی افتاد گفت: (( زود باش،داری چکار میکنی چیزی نمانده زنگ بخورد ساعت آخر ریاضی داریم نباید دیر برسیم)) کیومرث پرید روی ترک دوچرخه سوار شد وعلی تند تند رکاب زد لحظاتی بعد کنار جاده رسیدند با تعجب نگاه کردند قطعه سرد یخی کوچکتر شده ، گمان میکردند شاید کسی آماده و نصف آن را برداشته است، با عجله قطعه سرد را داخل پارچه پیچیدند و بر ترک دوچرخه ی علی بستند ، علی رکاب می زد وکیومرث روی میله ی فرمان نشسته بود، بچه های کلاس پشت حیاط مدرسه جمع شده بودند. علی از دور داد زد : (( بیائید به چیز جالب ... بچه ها دور آنها حلقه زدند و منتظر بودند که علی چه چیزی را میخواهد به آنها نشان بدهد. علی به آرامی پارچه ی ضخیم ترک دوچرخه که حالا مچاله شده بود را باز کرد اما چیزی داخل پارچه نبود فقط آب از آن می چکید . بچه ها گفتند: کو؟ اینجا که چیزی نیست ، تو راه نیفتاده؟! نه بابا اگر می افتاد باید پارچه هم همراهش می افتاد . بچه ها شاکی شدند که چرا ما را سر کار گذاشته اید... با نارحتی به حیاط مدرسه برگشتند . علی،کیومرث و میکائیل تمام طول راه را برگشتند شاید توی راه افتاده باشد اما اثری از قطعه سرد خیس نبود. میکائیل گفت : (( بچه ها الان زنگ خورده، برگردیم تا کلاس شروع نشده )) با عجله برگشتند، کلاس تازه شروع شده بود. میکائیل کیومرث و علی از آقای لشنی اجازه گرفتند و رفتند نیمکت آخر کلاس نشستند، علی بخاطر قد

 بلند مجبور می شد آخر کلاس بشیند کیومرث و میکائیل با اینکه ریز چثه بودند اما بخاطر دوستی با علی کنار او می نشستند. آقای لشنی رو کرد به تخته سیاه، کیومرث با پچ پچ در گوش علی گفت: بنظرت اون قطعه چی شده بود؟ آقای لشنی بلند صدا زد : (( آخر کلاس حرف نباشد)) کیومرث روی نیمکت جابه جا شد و ساکت روبه رو را نگاه کرد ومنتظر ماند تا زنگ آخر بزند. بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون رفتند . میکائیل،کیومرث و علی با هم بلند شدند . آقای لشنی صدا زد شما سه نفر بمانید. میکائیل با آرنج به پهلوی علی زد: بنظرت چی شده؟ شاید بچه ها گفتند که ما سر کارشان گذاشتیم . (( یک دقیقه آرام بگیر.)) آقای لشنی گفت : (( قضیه امروز را یکی از بچه ها برایم تعریف کرد . شما دروغ نگفتید آن چیزی که پیدا کردید یک قطعه یخ بوده که از پشت ماشینهایی که غذا وکمک های مردمی به جبهه می رسانند سُر خورده و افتاده است ، بچه ها فقر و محرومیت دوران ستمشهای هنوز در بیشتر روستاها و شهر های کشور مان پیداست، بی خبری و فقری که الان شما آن را لمس می کنید سالهاست که پدران شما آنرا چشیده اند. الان که انقلاب کرده ایم باز در بین کشورهای دنیا مظلوم واقع شده ایم اما اینبار نباید بگذاریم  که باز به آن سالها برگردیم بغض گلوی علی را گرفته بود، قطره ای  اشک گوشه چشمانش را نیش می زد دستانش را مشت کرده بود در حالیکه به حرف های آقای لشنی گوش میداد  خیالش به دور دستها رفته بود.

هیچکدام از آنها نمی دانست علی جرایه بزرگ مرد کوچک برای مظلومیت کشورش همه چیزش را خواهد داد حتی قبل از آنکه آقای لشنی بخواهد از بین آنها برود.     

علی کتابهایش را پهن کرده بو و مشغول درس خواندن کنار بخاری نفتی بود که مادرش دیگ بزرگی آب بر روی

 آن گذاشته بود تا بعد از جوشیدن آب علی با آن حمام کند، اون موقع ها آب گرمکن نداشتند روزهای جمعه مادر علی دیگ بزرگی آب جوش میکرد تا بچه ها را یکی یکی با آن حمام کند. هنوز اب به اندازه کافی نجوشیده بود مادر صدا زد :(( علی،علی در می زنند ، برو در را باز کن )) علی دوید سمت در. در را که باز کرد زن همسایه بغلی شان بود . علی سلام داد. زن همسایه گفت: سلام ، علی جان مادرت خانه است؟

-بله بفرمائید تو. علی در را بست و رفت گوشه ای از اتاق کنار کتابهایش نشست . زن همسایه مشغول صحبت کردن با مادر علی شد وگه گاهی زیر چشمی به دیگ روی اجاق نگاه میکرد . این روزها اوضاع مالی مان خیلی خوب نیست ، چند وقتی است شوهرم بیکار است، حتی شکم بچه ها را هم به زور سیر میکنیم . مادر علی حرفهایش را قطع کرد: (( خدا بزرگ است، انشاالله همه چیز درست می شود غصه نخور، اگر کمکی از دست ما بر می آید تعارف نکن)) - نه شما هم خودتان هزارتا مشکل دارید دوتا از پسرهایتان جبهه هستند ، سوخته زار هم دست تنهاست.- امیدمان بخداست خواهر،  - من دیگر بروم مزاحمتان نمی شوم . علی که حرفهایشان را شنیده بود خیلی نارحت و متاثر شد ، بعد از اینکه زن همسایه رفت رو کرد به مادر و در حالی که آب دهانش را قورت می داد گفت: (( از شما یک خواهشی دارم ، اگر دفعه ی دیگر آب جوش برای حمام کردن بر روی اجاق داشتیم واین خانم یا کس دیگر آمد . در دیگ را باز کن و بگو آب هنوز برای حمام کردن نجوشیده است ، مبادا آنها خیال کنند که ما بر روی اجاق غذایی داریم و آنها...

مادر که به دقت به حرفهایش گوش می داد اشک در چشمهایش حلقه زد. او وقتی دید پسر ده ساله اش تا این حد بزرگ شده  که به دیگران اهمیت می دهد و به مشکلاتشان فکر می کند در دلش احساس خوشحالی می کرد.

علی نگاهی به ساعتش انداخت ، سرش را نزدیک گوش کیومرث آورد و گفت:(( زنگ که خورد، وایستا با هم برویم  کارت دارم)) کیومرث در حالیکه با دست جلوی دهانش را گرفته بود با صدای خفه ای گفت: (( چکار؟)) آقای لشنی زیر چشمی نگاه تندی به او انداخت ، کیومرث سرش را پایین انداخت وساکت ماند تا زنگ بخورد. علی و کیومرث از میکائیل خداحافظی کردندو راه افتادند بسمت خانه ، کیومرث طبق عادت همیشگی در حالیکه ریگهای سر راه را شوت میکرد گفت: (( چی شده علی؟ نگفتی چکار داشتی)) علی گفت: یک خبر خوب اگر بگویم در عوض برایم چکار میکنی )) حالا تا چی باشه؟ تو بگو؟- باشه قراره امروز ظهر بچه های مقاومت شروع به ساختن مسجد برای روستا بکنند . من هم با هاشان صحبت کردم قرار اجازه بدهند ما هم به آنها کمک کنیم. -خُب که چی؟اینکه همه می تواند کمک کنند –یعنی متوجه منظورم نشدی؟- خُب واضع تر بگو ؟- ببین، ما هم  در ساختن مسجد کمک می کنیم و هم به بچه های پایگاه ثابت میکنیم که بچه نیستیم، و خیلی کارها از عهده ما بر می آید و می توانیم خودمان را به آنها ثابت کنیم ، یادته چندین بار رفتیم پایگاه ما را نپذیرفتند ؟ کیومرث سرش را به نشانه رضایت تکان داد و قدم هایش را تند تر کرد به سر کوچه که رسیدند، شیخه پیرمرد دوره گرد نابینا  را دیدند که داشت به سمت بیرون روستا می رفت . علی نگاهی به کیومرث انداخت . کیومرث که وظیفه همیشگی علی را خوب می دانست ، کتابهای علی را از دستش  گرفت و در حالی که به سمت خانه می رفت گفت: زود برگردی ،بعدازظهر قرار شد برویم به بچه های پایگاه کمک کنیم...

علی با عجله خودش را به شیخه رساند و گفت: ((سلام، امروز کدام طرف قراراست برویم)) شیخه با صدای گرفته همراه  با چند سرفه خفیف گفت: (( سلام ، علی تویی پسرم ، خدا خیرت بدهد. راستی صبح هرچه منتظرت ماندم پیدایت نشد.))                                                                                      

-صبح مدرسه بودم

-الان داری از مدرسه میایی؟

-بله تازه آمدم سر کوچه شما را دیدم فهمیدم میخوای بروی به یکی از روستاها زود خودم را به شمارساندم

-عاقبت به خیر بشوی پسرم پس نهار هم نخوردی؟

-نه فرصت نشد

-بیا پسرم من یک تکه نان و خرما در کیسه دارم بگیر بخور ضعف نکنی

-پس خودتان چی؟

-من ناهار نخوردم،برای بین راه آوردم فکر کردم امروز دیر می رسیم

-دیر؟ مگر امروز کدام روستا می خواهیم برویم؟ امروز می رویم چمکبود، احتمالا تا شب فرصت نکنیم برگردیم.

-شب؟ ای وای

-چیزی گفتی پسرم؟

-نه با شما نبودم

-علی از یک طرف به کیومرث قول داده بودکه زود برگردد تا بروند برای ساختن مسجد کمک کنند از یک طرف هم نمی توانست این پیرمرد نابینا را به حال خودش رها کند، این کار همیشگی او بود که دست شیخه را می گرفت وبه روستا های اطراف می برد تا با فروش وسایل دست فروشی از قییل باطری قلمی،آینه،جوراب و ... خرج

زندگی اش را درآورد و مردم هم گاها به اوکمک می کردند. علی در حالی که دست شیخه را گرفته بود آرام او را دنبال خودش می کشاند و به لقمه ی نان و خرمایی که در دست دیگرش بود گازمی زد و بعد از چند لحظه جویدن سعی میکرد با زبانش هسته خرما را جدا کند. شیخه گفت: علی، احساس میکنم صدای ماشین می آید.

-علی وایستاد در حالیکه  دهانش نیمه بازبود لقمه را جوید که بیشتر دقیق شود تا ببیند صدایی می شنود ،

-بله می شنوم ولی صدای تراکتوراست. علی دست شیخه را کشید و کنار جاده منتظر ماند

تراکتور نزدیک شد و  جلوی آنها توقف کرد، راننده تراکتور گفت : (( کجا می روید؟))  علی تا آمد جواب بدهد ، شیخه زود تر از علی گفت : روستای چمکبود می رویم مسیرتان می خورد؟- بیائید بالا  علی سریع پرید روی رکاب، دست شیخه را گرفت و کمک کرد تا روی صندلی بنشیند خودش هم روی صندلی روبه رو نشست. لحظاتی بعد به  روستای چم کبود رسیدند ، علی یکی دوبار صدا زد : آقا دستت درد نکند ما همین جا پیاده می شویم . اما راننده تراکتورصدای علی را نشنید  مشغول آواز محلی بود ...  بَرامی،بَرامی ،یَه کیه یَه کیه و ژَوَژَ مَخنی...

علی دستش را روی شانه ی راننده تراکتور گذاشت، راننده تراکتور گفت :((بله کار داشتی؟))

-دستت درد نکنه ما پیاده می شویم . تراکتور توقف کرد علی دست شیخه را گرفت و کمک کرد تا پیاده شود.

شیخه گفت: (( علی رسیدیم؟))

-بله

-الان کجای روستا هستیم ؟

-اول روستا                                                                                                          

-پس کمک کن همین جا بساطمان را پهن کنیم چند وقت است  این طرف ها نیامدیم

علی کیسه را که همه وسایل دست فروشی در آن بود از شیخه گرفت و بر روی زمین پهن کرد . همه روستا علی وشیخه را می شناختند بعضی ها می آمدند از او وسیله می خریدند و بعضی هم که نیاز نداشتند مبلغی پول بعنوان کمک کف دست شیخه می گذاشتند و دستی هم به سر علی می کشیدند و می گفتنند: (( خدا خیرت بدهد))

علی وشیخه کارشنان تمام شده بود کناره جاده ایستاده بودند شاید ماشینی از آنجا عبور کند تا با آن به خانه برگردند، ساعت حدود پنج عصر بود ، علی هر جور حساب میکرد نمی توانست به موقع برسد. از یک طرف از قولی که به کیومرث داده بود و کمکی که برای ساختن مسجد نتوانسته بود انجام بدهد نارحت بود و از طرف دیگر فرصتی که خودش را به بچه های پایگاه ثابت کند از دست رفته بود با این فکرها داشت با خودش کلنجا می رفت، که ماشینی جلوی آنها توقف کرد ، ماشین پایگاه مقاومت سراب باغ بود . راننده ماشین که مسئول پایگاه  مقاومت بود شیشه را پایین کشید و گفت: (( بیائید)) آنجا همه شیخه را می شناختند. علی هم چند بار پایگاه مقاومت رفته بود و از مسئول پایگاه خواهش کرده بود که او را بپذیرند ولی هر بار بخاطر اینکه سنش پایین بود قبول نکرد. علی وشیخه سوار شدند . هنوز لحظه ای از سوارشدنشان نگذشته بود، علی فرصت را غنیمت شمرد رو کرد به مسئول پایگاه و گفت: (( عمو خیلی دوست دارم توی ایستگاه صلواتی به شما کمک کنم...)) مسئول پایگاه که پشت فرمان نشسته بود خنده ای کرد و گفت: (( تو ول کن نیستی، باشد فردا از سپاه منطقه استعلام می گیرم اگر پذیرفتند خبرت می کنم ، راستی آن دوستت کجاست))

کی؟کیومرث؟

ما دونفر با هم هستیم اگر شد برای دونفرمان استعلام بگیر. علی دل تو دلش نبود، لحظه شماری میکرد کی به روستا می رسند تا خبرش را به کیومرث برساند. ماشین بعد از برخورد با چندین چاله و چوله وارد روستا شد. خانه ی شیخه ابتدای روستا بود. علی از مسئول پایگاه تشکر کرد و گفت: (( ماهمین جا پیاده  می شویم)) ماشین توقف کرد. علی دست شیخه را گرفت و با عجله او را سمت خانه اش برد. هنوز چند قدم مانده بود تا به در حیاط برسند علی از شیخه خداحافظی کرد و خیلی سریع رفت به محل ساخت مسجد روستا. از دور کیومرث را دید که داشت گِل ها را با کاه قاطی می کرد برایش دست تکان داد ولی کیومرث سرش را پایین انداخت و مشغول هم زدن گِل ها شد. علی کنار کیومرث رسید و در حالی که نفس نفس می زد گفت: (( سلام، بخشید دیر شد ، فکر نمی کردم دیر بشود.)) کیومرث در حالیکه با آستین کُتش عرق پیشانی اش را خشک میکرد گفت: (( مهم نیست پیش می آید))

-خبرخوبی برایت دارم

-چی؟

-بگو کی را دیددم؟

-کی؟

-مسئول پایگاه را دیدم باهاش صحبت کردم

-خب!

-قرار شد از سپاه منطقه استعلام بگیرند اگر قبول کردند ما برویم ایستگاه صلواتی کمک کنیم.

-راست می گویی؟

-آره همین الان که داشتم می آمدم باهاش صحبت کردم.

-خداکند قبول کند

-صبر کن من هم کمک کنم با این گِل که آماده کردی خشت ها را آماده کنیم بعد با هم می رویم .

-نه چیزی نمانده خودت را گِلی نکن...

-علی کتش را سریع درآورد وشروع کرد به درست کردن خشت

-کارشنان که  تمام شد تا سرکوچه با هم آمدند . علی دست های کیومرث را که کرخت شده بود فشرد و بدون هیچ حرفی هرکدام به سمت خانه ی خود رفتند.

علی و کیومرث وارد پایگاه شدند و یک راست رفتند دم در اتاق مسئول پایگاه، علی آرام با پشت دست چند ضربه به در زد و دستگیره را چرخاند رفت داخل و پشت سر او کیومرث هم وارد اتاق شد ، مسئول پایگاه پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن بود . علی و کیومرث سلام کردند . مسئول پایگاه در حالیکه که با دست اشاره کرد تا بنشینند گفت:سلام . علی و کیومرث ولی کنار میز سر پا وایستادند. مسئول پایگاه خودکارش را کنار گذاشت وقبل از اینکه علی وکیومرث بخواهند حرفی بزنند گفت: (( از سپاه منطقه استعلام گرفته ام با توجه به اینکه نیاز به کمک داریم می توانید از همین الان کارتان را شروع کنید . علی وکیومرث از خوشحالی چشمهایشان برق می زد تشکر کردند و سریع از اتاق بیرون آمدند.

 

ادامه دارد...

 

انتهای پیام/س