سرویس: استان ایلام
کد خبر: 34991
|
01:29 - 1397/10/12
نسخه چاپی

یادداشت؛

مرد میدان مین

مرد میدان مین
او که تجربه ارتفاعات قلاویزان، کانی‌سخت، دراجیه، بهرام‌آباد، چنگوله و چلات را داشت هر وضعیتی حتی پردردسر از این در مقیاس اراده بزرگش، کوچک به شمار می‌آمد.
مهدی عبدالله زاده:: خورشید، پنجه بر صورت ابرهای رقصان می‌کشید و در تقلای سیطره بر کوه‌ها و دشت‌های مشرق بود؛ مه صبحگاهی ارتفاعات "ژیرگچ" را مخروطی‌تر کرده بود و چشم‌انداز زیبایی به"هَلَت" داده بود.
 
سرمای دی‌ماه، هوا را پریشان‌ کرده بود. با کوچکترین وزش بادی، گیاهان نورسته به هر سو می‌رفتند و دامنه‌ی مله‌ها را تنک‌تر از همیشه نشان می‌دادند، قطرات ریز باران با پیچش بادی سرد و استخوان‌سوز بر صورت نعمت فرود می‌آمد و به تبسم لبانش ابهت خاصی می‌داد. نگاه پر جذبه و نرمی کلامش هر رهگذری را با خود مأنوس و همراه می‌کرد.
 
صبح آن روز اهل خانه فقط قامت بستنش به نماز را دیده‌بودند، شکوه قنوت دستانش، جلوه‌ و آمیزه‌ای از عقل و عشق بود‌ که هر دو فرمان می‌دادند اگر طالب پیوستنی، دل به درگاهش بیاور.
 
بارندگی شب قبل زمین را به شکل "جگروز" درآورده بود. طبق اصول تخریب کار باید متوقف می‌شد اما دلشوره و عطش فعالیت و خدمت لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. به مقر رفت و آخرین هماهنگی‌ها را انجام‌ داد. اگر پای کار نمی‌رفت تیم پا نمی‌گرفت.
 
نگاهش در افق جاده چیلات گره خورده بود. رویارویی او با خاک‌هایی که بوی شقایق از آنها به مشام می‌رسید تماشایی بود؛ ترنم خاطرات سال‌های نه چندان دور این خاک برای حمید و رحیم از جان دل شنیدنی بود. نعمت از رفقایی می‌گفت که دستان آسمانی‌شان دامان بهشت را گرفته بودند.
 
همه چیز حال و هوای رفتن و پیوستن می‌داد. ذکر "الهی فَرِّق بَینی وَ بَینَ ذَنبِیَ المانِعِ لی مِن لُزومِ طَاعَتِک‌" را زیر لب  می‌خواند، با گوش جان، زمزمه بوته‌ها و زمین خیس خورده را می‌شنیدی که همنوا با تیم پاکسازی، آوایشان در زوزه باد گم می‌شد.
 
ابر و باد و خورشید در حجم وسیعی از دشت‌های دور دست پراکنده می‌شدند و قاصد اتفاقی مبهم بودند، رنگین کمان، حلقه در کمر آسمان انداخته بود و با شرمساری تمام رخ نمایان می‌کرد و هماورد می‌طلبید.
 
البته هیج چیز و هیچ کس نمی‌توانست نعمت را از رفتن بازبدارد، حتی فصل سیاه زمستان...
 
او پرواز را در آشیانه‌های پر صخره کردستان و حلبچه عراق و صبوری را در دشت‌های مهران آموخته بود.
 
خودرو به راه افتاد. مقصد بهشت است، بهشتی که جاده آن این بار نه از  مهران و چنگوله و کردستان، بلکه از مسیری در همین حوالی می‌گذشت، اهل دل که باشی، نشانی‌ات را می‌یابند.
 
در سرمای دی‌ماه، حرارت اعتماد به نفس و ایمانش، فضا را رونقی بهاری بخشیده بود.
 
تیم پاکسازی به سرپرستی نعمت مسیر هموار چیلات را به سرعت طی کردند. پستی و بلندی‌های چیلات را که می‌دید، انبوهی از فراز و فرودهای زندگی‌اش را در ذهنش مرور می‌کرد. عقربه‌های ساعت می‌غلتیدند و ثانیه‌ها را می‌شمردند. روشنایی صبح حاشیه‌ کرت‌های کنار رودخانه را روشن کرده‌بود.
 
او که تجربه ارتفاعات قلاویزان، کانی‌سخت، دراجیه، بهرام‌آباد، چنگوله و چلات را داشت هر وضعیتی حتی پردردسر از این در مقیاس اراده بزرگش، کوچک به شمار می‌آمد.
 
میدان مین و هر موانع دیگری در هر حجمی، برای او حتی صحنه کارزار به حساب نمی‌آمد چه برسد به اینکه دلواپس شود‌. بار دیگر چهارگوشه زمین را ورانداز کرد. پستی و بلندی و شیب زمین نشان می‌داد کار سختی را پیش‌رو دارد. نعمت که وصیت‌نامه‌اش را از قبل نوشته بود و با همه چیز و همه کس اتمام حجت کرده بود با ذکر هر روزه‌اش یعنی بسم‌الله با  تجهیزات موجود دست به کار شد.
 
رفقا در نقطه امن پناه گرفته و منتظر بودند مثل همیشه غریو شادی و فتح همرزم دیروز و امروزشان که یادآور حماسه‌آفرینی‌های پیاپی‌اش در روزهای سخت و گرم مهران بود، این بار نیز به هوا برخیزد و سرمای زمستانی را خلعتی بهاری ببخشد.
 
آغاز دلبری
 
اما چیلات انتهای آرزو و آغاز دلبری سرداری از جنس عاشقی و گمنامی بود که پیوسته وجب به وجب این سرزمین را به امید وصل پیموده بود. عاشق گمنام که باشی، روزی معشوق دستت را می‌گیرد و به خلوت خود می‌برد، آری صدای انفجار، موج، دود و آتش و ترکش نوید آرامشی وصف ناشدنی و رویدادی زیبا برای فرمانده میدان و لرزه‌ای خانمان سوز و دل‌خراش برای همراهان بود.
 
صدا پیچید. هنوز هم صدا در گوش دشت و دمن می‌پیچد. با جان دل که گوش دهید ذره‌ذره وجود نازنینش فریاد مظلومیت ملتی خون‌داده است.پیکرش، ببخشید پیکر بی‌سرش حرکت داده شد. عقب‌نشینی در قاموس نعمت معنایی نداشت اما به ناچار باید برمی‌گشت. این بار نوبت روح و جسم آسمانی‌اش بود تا آخرین مأموریت زمینی را انجام دهد و برای اهل زمین مایه آرامش و امنیت باشد. تابوتش در شولایی از پرچم سه‌رنگ وطن عزیزمان پوشیده شد. 
 
حال و هوای شهرمان بهاری شده بود. هنوز چند روزی از سالگرد حماسه ۹ دی نگذشته بود که شهید بصیری را تا دروازه‌های بهشت بدرقه می‌کردیم.
 
پیام سردار شهید نعمت نظری این یار افلاکی برای ما خاکیان، بصیرت، استقامت و ایستادگی و همراهی با امام خامنه‌ای این امیر قافله عشق بود. آن روز بعد از تشییع باشکوهش با دست پر به خانه برگشتیم، هنوز ابرها سر جنگ داشتند و در فراقش می‌باریدند. همچنان ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا ...
 
مثل وقتی که همچون بازشکاری بر سر تیربارچی عراقی فرودآمده بود و آن را از کار انداخته بود. گلوله‌های این تیربارچی تن بچه‌ها را مجروح کرده بود.
 
خون در رگ‌هایش به جوش می‌آید و بی‌درنگ تاریکی شب را می‌شکافد. با سرعت از انواع موانع خطر، عبور می‌کند و خودش را به خط دشمن. می‌رساند. لحظاتی بعد غرش آن‌ حرامی جایش را به سکوتی مرگبار می‌دهد.
 
خاطرات را مجسم و صحنه را ورانداز کرد. لبخندی زد و با آرامش و اطمینانی که برگرفته از فرهنگ عاشورایی بود، گفت: امروز کسی به من نزدیک نشود. می‌توانست خودش را به آب و آتش نزد  یا تنهایی به قلب خطر نرود.
نسیم دهلران
 
انتهای پیام/س

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب