به گزارش ایلام بیدار ، یادم نمیآید سال نو را جایی به غیر از گلزار شهدا تحویل کرده باشم. عطر نفس تمام بهارهای عمرم را میان عطر گلاب مزار شهدا و شکوفههایی که از اشک مادرانِ دلتنگ جوانه زده بودند استشمام کردم. فرقی نداشت بهار خانم کی از راه برسد. نیمههای شب یا خروسخوان صبح؟! هروقت که قرار بود دورهم جمع شویم و دعای تحویل سال را بخوانیم سنگ مزار شهدا میشد حلقه وصل ما! البته حلقه وصل دیگر ما مادربزرگ بود. مثل لباسهایی که میدوخت از همان کودکی ما را محکم کوک زد به هم. کوک زد به شهدا! حساب سالهایی را که در قطعه شهدا تحویل کرده از دستش در رفته اما قصهاش را نه.
سن و سال من که قد نمیدهد اما مادر بزرگم بهارش را جایی حوالی بهمن ۶۴ جا گذاشته دقیقا همان روزهایی که خبر شهادت پسرش را آوردند. از آن سال به بعد مادربزرگ ساعتهای آخر سال را بهشت زهراست. کنار سنگ مزاری که رویش حکاکی شده شهید« محمود نادعلی». مزار پسرش را آب و جارو میکند. گرد و غبار از قاب عکسهایش میگیرد. لباس سبز سپاهیاش را پهن میکند. آنوقت هفتسین میچیند و ما مثل همه خانوادههایی که دوست دارند دعای تحویلسالشان را کنار هم بخوانند. جمع میشویم دور مادربزرگ. جمع میشویم دور آن مزار که عزیزمان را به آغوش گرفته! بانگ سال نو که میآید اولین بوسه مادربزرگ سهم قابعکس پسرش میشود. اما اولین عیدی نه! اسکناس های تانخورده کیفش را که درمیآورد و کام همهمان را شیرین میکند. زیرنظرش میگیرم سهم همه میشود کوچک و بزرگ فرقی ندارد اما به پسرش که کنج قاب نشسته نمیدهد میگوید محمود جان تو باید به من عیدی بدی مادر. قول و قرارمون که یادت نرفته!

احسنالحال مادران شهدا
نمیدانم قول و قرار مادربزرگ و پسرش چیست؟ اما میدانم تمام قصهاش این نیست. مادربزرگ همین حوالی بهار دیگری هم دارد یا بهتر بگویم مزار دیگری. مزار پسر شهید دیگرش رضا! مادربزرگ مدتهاست که سال نو را میان این دو مزار تحویل میکند. پاهایش دیگر توان راه رفتن ندارد باید تکیه بکند به عصا اما هنوز هم بهارش میان این دو مزار جاخوش کرده. میرود و میآید و قربان صدقهشان میرود تا نوروز هم از راه برسد. اصلا احسن الحال مادربزرگ همینجاست!
به رسم همیشه لحظات آخرسال، کولهبار ۱۴۰۱ را روی شانه میکشم و خودم را میرسانم قطعه ۵۳ گلزار شهدا تا کنار مادربزرگ و پسرانش دل سبک کنیم و سال را تحویل! قطعه شهدا پر است از مادرهایی که رنج و اشتیاق مادر بزرگ را درک کردهاند. مادرهایی که افتخارشان عاقبت بخیری پسرانشان است اما دلشان هم بیتاب است و تنگ. برای عزیزی که سال هاست به آغوش نکشیدند. سیر تماشایش نکردند و صدایش را نشنیدند. میان آن تاریکی نیمههای شب پای هر مزار، چراغ روشنی است و مادری که برای تحویل سال کنار پسرش سنگ تمام گذاشته. دید و بازدیدهای عید در قطعه شهدا صفا و صمیمیت خاص خودش را دارد. طعم شیرینی و شکلاتهایی رنگارنگی که مادران شهدا با هزار عشق و امید روی مزار پسرانشان چیدهاند حتما نوروز را به کامتان شیرین خواهد کرد.

هفتسینی که قشنگترین سینش نام سیدالشهدا است!
به رسم همسایگی مهمان مادر شهید «نویدصفری» میشوم. همان شهید مدافع حرمی که دستنوشتهاش درباره زیارت عاشورا معروف است. شهیدی که قول داده هر کس به نیابت از او زیارت عاشورا بخواند و به ارباب هدیه کند یا به پیشگاه اباعبدالله ضامن برآورده شدن حاجتش میشود یا برای او جبران میکند. مادر نویدصفری روی نیمکت آهنیای نشسته. کنار عکس لبخند پسرش روی مزار سفره هفتسینچیده! هفتسینی که قشنگترین سینش نام«سیدالشهدا» است! زائران مزار شهید انگار دوست دارند سال جدیدشان را به سفارش شهید نوید با زیارتعاشورا شروع کنند.
قبل از اینکه فرصت همکلامی با مادرش را پیدا کنم. دختر جوانی از کنار مزار بلند میشود. اشک از صورت میگیرد و مینشیند کنار مادر شهید نوید. چادرش را نمیتواند درست روی سرش نگهدارد. انگار بار اولی است که سرش کرده. میان درد و دلهایش با مادر شهید میشنوم که میگوید:« حاجخانم اولین باری است که چادر سر میکنم. با شهدا میانه خوبی نداشتم اما آقانوید شد اولین رفیق شهید من. راه و رسم و مرام و معرفتش را که شنیدم حالم دگرگون شد. امسال خواستم کنار شهیدتان و این شکلی سالم را تحویل کنم!» آخرین جملهاش را که میگوید اشاره میکند به چادرش و شکل و شمایل تازهاش. بغضش میشکند. اشک امانش نمیدهد بریده بریده میان اشکهایش میگوید:« حاجخانم برایم دعا کنید خدا راهم را نشانم دهد!» مادر شهید سرش را به آغوش میگیرد و آرامش میکند. آنوقت میگوید:« چشم دخترم دعا میکنم. نگران نباش حواس آقانوید بهت هست!» به این فکر میکنم روزی امسال من است که عنایت شهید را ببینم و بنویسم و روزی شماست که میخوانیدش!

قرار هرسالمان مزار نوید است!
میان رهگذرانی که میآیند و عید را به مادر شهید تبریک میگویند. آنوقت مادر شهید از گوشه کیفش یک زیارتعاشورا با پیوست عکس نوید بهشان عیدی میدهد هم یکی از آن عیدیها نصیبم میشود هم اینکه چند کلمهای صحبت! میگوید این راه و رسم همیشگیشان بوده اینکه از سالها پیش همه جمع شوند و سالشان را در بهشزهرا تحویل کنند. حتی قبل از شهادت نوید! خواهر شهید است. درد فراق را پیشتر از اینها چشیده. خاطراتش را ورق میزند و میبردم تا سالهای دور. میگوید:« سفره هفتسین هرسال را پای مزار برادرم میچیدیم. برادرم از شهدای دفاع مقدس بود. دست نوید و بچهها را از همان کودکیشان میگرفتم و میآوردم سر مزار داییشان تا سالشان را نو کنند. از همان روزها بود که راه و رسم شهدا شد راه زندگیشان. چندسالی است که قرار سال تحویلمان مزار نوید است. هفتسین را اینجا میچینم و یکی یکی از شهدایمان دعوت میکنم تا بیایند کنار نوید باشیم!»
هوا سرد است. سرما مستقیم مینشیند روی استخوانهایمان. یکی از پسرهایش میآید و میخواهد که کمکم راهی خانه شوند اما مادر مخالفت میکند اینجا دلش گرم است به نوید سرما که هیچ اینجا که باشد حتی دلتنگی هم حریفش نمیشود!
آخرین عیدیای که از شهید گرفتم!
دومین سالی است که بهار را جور دیگری تجربه میکند. چشمم ابربهار است و دلش بیقرار. دومین بهاری است که دعای تحویل سالش را کنار قاب عکس مهدیاش خوانده نه خودش. حولحالنا را که زیرلب زمزمه کرده فقط صبر خواسته و صبر. مادر شهیدمدافعحرم«مهدی بختیاری» را میگویم. بانگ سال جدید که به صدا درآمد دخترانش را به آغوش کشید. عید را تبریک گفت و صورتشان را بوسید. نوبت آقامهدی که رسید چندثانیهای چشم دوخت به مزارش. سال نو را تبریک گفت. مزار را به آغوش گرفت و سنگ مزارش را بوسه باران کرد. دلش اما هنوز آرام نشد. صورتش دوباره خیس شد و با زبان ترکی دوباره مرثیهسرای پسرش شد. سال جدید برایش یعنی تکرار 365 روز بدون مهدیاش! بدون جگرگوشهاش! شکرگزار خداست که مهدی به آرزویش رسیده و عاقبت به خیر شده اما تمام غمش برای خاطرات است برای دلِتنگی که هر لحظه یاد مهدی را برایش زنده میکند.
حرفمان میکشد به آخرین عیدی آقامهدی. میگوید:« هر سال برایم عیدی میآورد. آخرین عیدیای که آورد سوغات سوریه بود. یک روسری قشنگ برایم از سوریه آورده بود و به حرم عقیلهبنیهاشم و بیبیرقیه متبرک کرده بود. هنوز روسریاش را سرم نکردم اما قلبم این روزها با یادگاریهای مهدی آرام میشود مثل همین روسری!»

مگر میتوانم برایش مادری نکنم!
نشسته و برای روحالله مادری میکند. هرکس شهید مدافع حرم «روحالله قربانی» را بشناسد میداند که روحالله خیلی سال است که مادرش را از دست داده. مادر ندارد اما مزارش به قدر دیگر شهدا چراغانی است و عطر بهار را به خودگرفته. پرس وجو میکنم و میگویند کار مادرخانم آقا روحالله است همانی که روح الله مادر خطابش میکرد! از دامادش که میپرسم تمام سالهایی که کنار شهید قربانی تحویل کرده کنج ذهنش ورق میخورد اما برایم از اولین سالی میگوید که روحالله مادر خطابش کرده. میگوید:« سال اولی که روحالله و زینب عقد کرده بودند روح الله حرف قشنگی زد. بعد از تحویل سال گفت چه سال پربرکتی است. هم مادر دار شدم. هم همسر دار و هم خدا خواهر به من داد. خانواده ما را مثل خانوادهاش دوست داشت. بخاطر همین به من میگفت مادر و خواهر زینب هم شده بود خواهر خودش. این حرفش هیچوقت از جلوی چشمم کنار نمیرود. گاهی هم که به مشکل میخورد زنگ میزد. درد و دل میکرد و میخواست برایش دعا کنم. روحالله مثل پسرم بود و من حالا مگر میتوانم برایش مادری نکنم؟»
ساعت حوالی 1 نیمه شب است. بهار از راه رسیده اما بهار برای مادران شهدا زمانی شکوفه میزند که پسرانشان پشت حضرت مهدی«عج» قدم بردارند و نوید ظهور را به عالمیان بدهند!
انتهایپیام/
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد