سرویس: جهاد و مقاومت
کد خبر: 53365
|
10:16 - 1400/06/24
نسخه چاپی

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس
در دوران نوجوانی که بودند، ۵ سال رفته بودند افغانستان. به خانواده‌شان اطلاع نداده بودند. بعد که رفته بودند تماس گرفته بودند و اطلاع داده بودند که رفته‌اند افغانستان برای جنگ.

به گزارشايلام بيدار، ۲۰ مردادماه ۱۴۰۰ بود که با هماهنگی همسر شهیدمدافع حرم، شیرعلی محمودی، در کوچه پس‌کوچه‌های روستای ده‌خیر در حاشیه شهرری به خانه همسر شهید مصطفی جعفری رسیدیم. روایت خانم خاوری از زندگی پرفراز و نشیب خود و همسرش آنقدر نفس‌گیر بود که در طول مصاحبه، لحظه به لحظه بر حیرتمان افزود. آنچه در این گفتگو گذشت را بی کم و کاست در چند قسمت برایتان منتشر می‌کنیم و ان شا الله در اولین فرصت، گفتگویی نیز با مادر شهید مصطفی جعفری خواهیم داشت؛ زن مقاومی که همسرش (پدر شهید) را نیز در راه دفاع از حرم به جبهه نبرد فرستاد و پیکر پاکش را تجویل گرفت؛ زن نستوهی که همین الان هم چشم‌انتظار فرزندانش است که در دفاع از حرم و برای مبارزه با تکفیری‌ها در سوریه هستند...

**: فکر می‌کنم شما متولد ایران باشید...

همسر شهید: نه، «شهید مصطفی» متولد ایران است، من خودم متولد افغانستان هستم. دو سه ساله بودم که آمدیم ایران.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

**: اول از خودتان بگویید که چطور آمدید و کِی؟ متولد چه سالی هستید؟ اسمتان را هم می فرمایید؟...

همسر شهید: متولد ۱۳۶۵ هستم. اسمم هم شریفه خاوری است.

**: یعنی سال ۶۷ یا ۶۸ آمدید ایران؟

همسر شهید: دقیق نمی دانم، ولی سه ساله بودم که آمدم.

**: جالب است که خانواده فاطمیون و کلا اهالی افغانستان هیچ کدامشان تاریخ قطعی نمی دهند! اساساً چرا آمدید؟ با پدر و مادرتان آمدید ایران؟

همسر شهید: نه؛ ما دو تا خواهر هستیم و یک برادر. پدر و مادرم در افغانستان که بودند، در یک حادثه‌ای آسیب دیدند. در افغانستان هم رسم است که در روز عروسی تیراندازی می کنند. پدرم به عروسی‌ای رفته بود و تیر اشتباهی به سر پدرم می‌خورد. خواهرم در شکم مادرم دو ماهه بود؛ هنوز به دنیا نیامده بود. فقط من و برادرم بودیم. مادربزرگم برایمان تعریف کردند حدوداً بعد از یک سال (ما که کوچک بودیم) مادرم دیگر نتوانستند آنجا را تحمل کنند. بعد از یک سال تصمیم گرفتند بیایند ایران.

**: فقط مادرتان آمدند ایران؟

همسر شهید: پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام و یکی از عموهایم.

**: الان مادرتان کجا هستند؟

همسر شهید: مادرم الان قم هستند. مادرم با ما به ایران آمدند.

**: در آن حادثه فقط پدرتان آسیب دیدند؟

همسر شهید: اینطور که بزرگان و مادربزرگم تعریف می کنند در مراسمات افغانستان اینطور رسم بود که وقتی می خواهند عروس را ببرند، تیراندازی می کنند که اشتباهاً تیر به سر پدرم می خورد و...

**: پدرتان آن موقع چند سالشان بوده.

همسر شهید: اصلا تاریخ‌ها را نمی‌دانم.

**: سنشان بالا بوده یا نه؟

همسر شهید: نه، سنی نداشته است؛ بچه بزرگش من بودم.

**: پدرتان آنجا مشغول چه کاری بودند؟

همسر شهید: مشغول کار کشاورزی بودند.

**: در کدام ولایت (استان)؟

همسر شهید: اصلیت ما مال ارزگان می شود؛ به جایی که زندگی‌ می‌کردند ولسوالی (شهرستان) گیزاب می‌گویند.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

**: بعد از این حادثه، مادرتان، شما، پدربزرگ و مادربزرگتان و عمویتان به سمت ایران می‌آیید. مستقیماً به همین منطقه شهرری می آیید؟

همسر شهید: نه، اول به قلعه‌نو آمدیم؛ فیروزآباد.

**: در حقیقت آن روزها امرار معاش خانواده با پدربزرگتان بوده؟

همسر شهید: نه، پدربزرگم هم ضعیف بودند؛ چشمانشان نابینا بود و نمی‌توانستند کار کنند. مخارج خانه گردن مادربزرگ و عمویم بود. عمویم هم آن موقع ازدواج نکرده بودند.

**: همین جا بودید تا زمانی که با آقا مصطفی ازدواج کردید؟

همسر شهید: وقتی پدرم این اتفاق برایش افتاد و ما که از افغانستان آمدیم، آن موقع خواهرم دو ماهه بود. وقتی آمدیم ایران هنوز یک سالش نشده بود؛ به خاطر یکسری مشکلاتی که پیش آمده بود، مادرم می‌گذارد و می رود. من و برادرم پیش پدربزرگ و مادربزرگ و عمویم ماندیم و بزرگ شدیم.

**: یعنی چی می رود؟ ازدواج کردند؟

همسر شهید: ازدواج هم نکردند؛ خواهرم که شیرخواره بوده او را برمی دارند و می روند. من و برادرم پیش پدربزرگ و مادربزرگ و عمویم می مانیم. وقتی هم که با آقا مصطفی ازدواج کردم پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودیم.

**: وضع خانوادگی آقا مصطفی چطور بود؟ پدر و مادرشان کِی آمده بودند ایران؟

همسر شهید: آنطور که مادرشان تعریف می کنند، پدر و مادرش وقتی افغانستان بودند، خیلی کوچک بودند. پسرعمو، دخترعمو هستند. خیلی کوچک بودند که می آیند ایران و پدر و مادرش در همینجا ازدواج می کنند. منطقه پاکدشت بودند. آقا مصطفی هم متولد پاکدشت است.

**: پدرشان در قید حیات هستند؟

همسر شهید: پدرشان هم شهید مدافع حرم هستند. دو سال بعد از شهادت آقا مصطفی پدرشان به شهادت رسیدند. سال ۹۵ شهید شدند؛ شهید غفور جعفری.

**: ایشان چند سالشان بود؟ مسن بودند؟

همسر شهید: فکر می کنم متولد سال ۱۳۴۷ بودند.

**: از کِی مدافع حرم شدند؟ با مصطفی رفتند یا بعد از شهادت؟

همسر شهید: بعد از شهادت آقا مصطفی رفتند. آقا مصطفی قبل از ازدواج با من هم در «افغانستان» جنگیده بودند.

**: یعنی از ایران رفته بودند و در «افغانستان» جنگیده بودند؟

همسر شهید: بله، در دوران نوجوانی که بودند، ۵ سال رفته بودند افغانستان. به خانواده‌شان اطلاع نداده بودند. بعد که رفته بودند تماس گرفته بودند و اطلاع داده بودند که رفته‌اند افغانستان برای جنگ.

**: ۵ سال؟

همسر شهید: بله؛ ۵ سال. آنجا هم یک فرمانده لایقی بودند. سر یک حادثه ای که به مین برخورد می‌کنند، ماشین‌شان چپ می کند؛فکر می کنم اینطور بود؛ سه تا از انگشت‌های دست چپشان را هم از دست داده بودند و جانباز نبرد افغانستان بودند.

**: سن زیادی هم نداشتند؛ گمان کنم ۳۰ ساله بودند.

همسر شهید: بله، یک سال بزرگتر است، متولد ۱۳۶۲بودند. ۱۳۶۲/۷/۱۸ تاریخ تولدشان است. شهادتشان هم ۱۳۹۳/۳/۶ است.

**: می‌دانید ۵ سالی که رفتند افغانستان در چه سالی بوده؟

همسر شهید: فکر کنم سال ۱۳۸۲ بوده.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس
شهید مصطفی جعفری و پدرش

**: پس سنشان خیلی کم بوده؛ ۲۰ سالگی بوده...

همسر شهید: بله، جوان بودند و بی‌خبر می روند و از آنجا تماس می گیرند که افغانستان هستند.

**: شما چطور با ایشان آشنا شدید ؟

همسر شهید: مادربزرگ‌هایمان آشنایی خیلی دوری  با هم داشتند، ولی رفت و آمد و شناختی که کاملا همدیگر را بشناسیم، نداشتیم. مادربزرگم بنده خدا یک مقدار ناخوش احوال و مریض بودند که مادربزرگ آقا مصطفی و مادر و پدرشان آمده بودند دیدن یکی از اقوام ما برای ازدواج با پسرداییِ آقا مصطفی. از آنجا همدیگر را دیدند و آمدند یک سر خانه ما برای دیدن و عیادت مادربزرگم؛ آنجا مادر آقا مصطفی مثل اینکه از من خوششان می آید و آن شب که رفتند، فردایش دوباره تماس گرفتند و گفتند ما برای امر خیر می خواهیم مزاحم شویم. آمدند و رفتند و یک هفته هم بیشتر طول نکشید که وصلتمان سر گرفت.

**: شما چند ساله تان بود؟

همسر شهید: سال ۱۳۸۷ بود.

**: یعنی شما حدوداً ۲۲ ساله بودید و آقا مصطفی هم ۲۴ ، ۲۵ ساله بودند. آن موقع شغل آقا مصطفی چه بود؟

همسر شهید: پدرشان که راننده کامیون بودند، آقا مصطفی هم کنار پدرشان کار کرده بود، شغلشان همین رانندگی بود. راننده بود و در شرکت کار می کرد.

**: وضع مالی‌شان خوب بود؟

همسر شهید: بله خدا را شکر خوب بود.

**: چقدر مهریه برای شما قرار دادند؟

همسر شهید: ۵۰ سکه بهار آزادی.

**: مثل رسم افغانستان، شیربها هم گرفتید؟

همسر شهید: بله گرفتیم.

**: گفتید یک هفته بعد عقد کردید؟

همسر شهید: یک هفته که آمدند و صحبت کردیم. آشنایی و صحبت‌ها خیلی زود و با عجله انجام شد. اصلا فکرش را نمی کردم؛ امشب رفتند، فردا زنگ زدند و آمدند و مطرح کردند، دوباره رفتند و آمدند، خیلی زود انجام شد. شاید کل مراسماتمان به یک ماه نکشیده باشد.

**: مراسم هم گرفتید؟

همسر شهید: یک مراسم عقد ساده گرفتیم، بعد از ۶ ماه یا ۹ ماه یک عروسی ساده گرفتیم.

**: یک عقد ساده اول گرفتید و بعد از ۶ ماه، عروسی گرفتید؟

همسر شهید: یک نامزدی خیلی جمع و جور و بعد، مراسم اصلی را برگزار کردیم.

**: نامزدی در منزل بود؟

همسر شهید: بله.

**: عروسی چطور؟

همسر شهید: عروسی هم در منزل بود.

**: همین اقوام و دوستان را دعوت کردید؟

همسر شهید: بله، همه آشنایان بودند.

**: شما و آقا مصطفی در کجا ساکن شدید؟

همسر شهید: شهر پاکدشت، مامازن.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس
شهید مصطفی جعفری در دوران نوجوانی

**: پاکدشت یا مامازن؟

همسر شهید: فکر می کنم یکی است؛ همان پاکدشت که می رویم، می شود مامازن، نزدیک هم هستند. آنجا رفتیم چون خانواده پدر آقا مصطفی ساکن آنجا بودند.

**: اگر عروسی‌تان در سال ۱۳۸۷ بوده یعنی شما تقریبا حول و حوش ۶ سال با هم زندگی کردید؟

همسر شهید: بله.

**: چند فرزند دارید؟

همسر شهید: ما فرزند نداریم.

**: آقا مصطفی از چه سالی زمزمه کردند برای رفتن به سوریه؟

همسر شهید: آقا مصطفی همیشه در زندگی حرف از جنگ و دشمن و اینها زیاد می زدند. فروردین ۱۳۹۳ بود که متوجه شدند در سوریه جنگ است و حرم حضرت زینب(س) در خطر است؛ همین که شنیدند یک هفته بعدش تصمیم به رفتن گرفتند.

**: شما پذیرفتید؟ با شما مطرح کردند؟

همسر شهید: بله مطرح کردند. حقیقتش اول مخالفت کردم. مخالف بودم با رفتنشان. آن زمان از جنگ و سوریه زیاد در جریان نبودیم. سال های اول جنگ در اطراف حرم حضرت زینب بود. یک روز آمدند مطرح کردند، پدرشان بودند، مادرشان بودند؛ با پدرشان صحبت کردند گفتند بهتر است ما هم برویم، چون حرم حضرت زینب در خطر است. پدرشان گفت باشد. بعد من و مادرشان مخالفت کردیم؛ گفتیم نه؛ نرو آقا مصطفی.

بعد پدرشان گفت دخترم اشکال ندارد؛ بگذار یک دوره را برود، چون آقا مصطفی با مهمات و جنگ و این چیزها آشنایی دارد و خیلی دوست دارد؛ بگذار برود. اگر شد با هم می رویم، اگر نشد بگذار آقا مصطفی برود. ولی باز ته دلم راضی نبود که آقا مصطفی برود.

رفتند و ثبت نام کردند. آن زمان رضایت‌نامه می خواستند که رضایت‌نامه ندادم. یک برگه را آورده بود؛ مشخصات را نوشته بود؛ گفت این را امضا کن؛ گفتم برای چه کاری؟... اصلا به ذهنم نرسید برای سوریه است؛ نمی دانم برای چه کاری توضیح داد که من آن رضایت را گرفتم و امضا کردم. بعد متوجه شدم که برای سوریه است. برگه را ازشان گرفتم. ولی خوب ماشاالله خودشان اینقدر زرنگ بودند که بدون رضایت، رفتند و ثبت‌نام کردند. یک روز قبل از اعزام با ایشان تماس گرفتند و گفتند فلان ساعت (فکر می کنم ۶ صبح) در بهشت زهرا باشید برای اعزام به سوریه. فکر می کنم قبل از اعزام به سوریه، نیروها را به پادگان آموزشی می بردند.

**: ایشان که با وسایل نظامی آشنایی داشت و آموزش نمی‌خواست...

همسر شهید: در ثبت‌نام،‌ توانمندی‌هایشان را مطرح نکرده بودند، ولی آن شب را تا صبح نخوابیدند که خواب نمانند. گفتم آقا مصطفی ساعت و گوشی را گذاشتیم، خواب نمی‌مانی؛ گفت نه، می‌ترسم خواب بمانم و جا بمانم. آن شب را تا صبح بیدار بودند. صبح ۶ نشده بیدار شدند و نماز خواندند و آماده شدند و رفتند.

**: رفتند برای آموزش؟

همسر شهید: بله، برای آموزش رفتند که رزمنده‌ها را از مرقد امام می‌بردند.

**: کجا رفتند؟ آمل یا یزد؟

همسر شهید: همین دور و برها بودند؛ سمت ورامین بودند آن زمان. روز سوم بود، خیلی ته دلم ناراحت بودم که با آن آقایی که ایشان را ثبت‌نام کرده بود تماس گرفتم و گفتم می خواهم یک حالی از آقا مصطفی بپرسم، اگر بشود می خواهم برشان‌گردانم، نگذارم برود آن طرف. فکر می کنم آن زمان ۱۵ روز برای آموزش نگه می داشتند.

گفتم می توانم الان یک کاری کنم که آقا مصطفی برگردد؟ گفت بله می توانید؛ یک اعتراض‌نامه بنویسید و بروید پادگان و آقا مصطفی را برگردانید. بنده خدا گفت من یک پیگیری می کنم ببینم چطور است. دو ساعت بعدش تماس گرفتم؛ گفت آقا مصطفی همین امروز رفتند سوریه. چون آقا مصطفی با مهمات  و اسلحه و اینها آشنایی داشتند دیگر در پادگان نگه‌شان نداشتند و مستقیم اعزام شدند.

**: یعنی شما اقدام کردید اما دستتان نرسید؟

همسر شهید: نه، روز سوم که بعد از ظهر تماس گرفتم، ایشان صبح اعزام شده بودند سوریه. گفتند دو روز و نصفی بیشتر پادگان نبودند و اعزام شدند. آنجا بود که کاری از دستم برنیامد دیگر...

**: اعزام اول دو ماه طول می کشد...

همسر شهید: بله، دو ماه و خرده‌ای آنجا بودند.

جوان تهران‌نشین بدون هماهنگی به جنگ افغانستان رفت! + عکس

**: بیشتر از ۲ ماه ماندند و برگشتند؟

همسر شهید: نه برنگشتند، همان دوره اول به شهادت رسیدند.

**: عجب... چون معمولا آنطور که من با خانواده‌ شهدای فاطمیون صحبت می کنم، شهادت‌ها خیلی نسبت دارد به آموزش. یعنی آنها که آموزش بیشتری دیده‌اند معمولا چندین اعزام می روند. البته سرنوشت و قسمت هم جای خودش را دارد. اما احساس می کردم چون ایشان سابق رزم هم داشتند، به این زودی شهید نشده باشند... موقعی که رفتند، در این فاصله تماسی داشتند با شما؟

همسر شهید: بله، تماس داشتند، گاهی یک روز در میان، گاهی سه روز در میان. ماموریت که می خواستند بروند قبل از ماموریت با من تماس می گرفتند؛ خیلی هم طولانی صحبت می کردند.

**: اولین تماسی که با شما گرفتند یادتان هست؟

همسر شهید: فکر کنم روز چهارم یا پنجم بود که سوریه رسیده بودند با من تماس گرفتند و خندیدند گفتنند من الان سوریه هستم. من یک مقدار سر و صدا و گریه کردم؛ گفتم آقا مصطفی من یک روز پیش رفته بودم که یک طوری بشود شما را از پادگان برگردانم؛ خندیدند. گفت حرم حضرت زینب هستم، هیچ ناراحت و نگران نباش. بار اولی که تماس گرفتند فکر می کنم روز پنجم بود که رفته بودند.

**: معمولا ماموریت‌ها دو ماهه است، ایشان بیشتر از حد معمول ماندند آنجا؟

همسر شهید: ایشان که رفته بودند، چند روز که مانده بودند فرمانده شده بودند؛ یک تعداد نیرو زیر دستشان بودند. وقتی ماموریت آخر را می خواست برود، فکر می کنم دوشنبه یا سه شنبه بود، با من تماس گرفتند؛ گفتم آقا مصطفی دو ماهِ شما تمام شده. گفت من چون فرمانده هستم (آن زمان اوایل جنگ بود) و ۹۵ نفر نیرو زیر دستم  است باید یک فرمانده دیگری بیاید، جایگزین من بشود که من بتوانم بیایم؛ الان نمی توانم بیایم. خیلی سر و صدا و جیغ و داد کردم؛ گفتم حالا یک کاری کن و بیا. گفت فرمانده دیگری بیاید جایگزین بشود، من هم می‌آیم...

دوشنبه یا سه شنبه بود تماس گرفتند، گفتند ما فردا یک ماموریت داریم و می رویم؛ این ماموریت را بروم ان‌شالله برمی گردم. چند روزی به ماه رمضان مانده بود. گفتم آقا مصطفی اگر می توانی ماه رمضان را برگرد که پیش ما باشی. گفت نگران نباش من ان‌شالله اول ماه رمضان پیش شما هستم. که همین ماموریت رفت و ماموریت آخرش بود و شهید شد. حلب بودند...

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد