به گزارشايلام بيدار، در بحار از کتاب فرج المهموم سيد علي بن طاووس (ره) از کتاب مولد النبي و مولد الاصفياء تأليف شيخ صدوق
(ره) با اسنادش که به جابر بن عبدالله انصاري ميرسد از ابيجعفر (ع) نقل است که: مردم به سوي حسن بن علي (ع) آمده و گفتند: از معجزات پدرت که ما ديدهايم به ما نشان بده، حضرت فرمود: اگر نشان بدهم به آن ايمان ميآوريد؟ گفتند: بله، بخدا که به آن ايمان ميآوريم، حضرت فرمود: آيا پدرم را ميشناسيد؟ همه گفتند: بله ميشناسيم، پس حضرت حجاب از ديدگان ايشان برداشت و همه ديدند که حضرت علي (ع) ايستاده است. آنگاه امام حسن (ع) فرمود: آيا او را ميشناسيد؟ همه گفتند: اين اميرالمؤمنين است و ما شهادت ميدهيم که تو ولي خدا هستي و حقا امام و پيشواي بعد از علي هستي. تو به ما پدرت علي را بعد از مرگش نشان دادي همانطور که پدرت در مسجد قبا به ابوبکر رسول خدا (ص) را بعد از مرگش نشان داد. آنگاه امام حسن (ع) فرمود: اي واي بر شما آيا نشنيده ايد قول خداي عزوجل را که فرمود: (و لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله امواتا بل أحياء و لکن لا تشعرون) پس اگر اين آيه دربارهي کشته شدن در راه خدا نازل شده، دربارهي ما چه ميانديشيد؟ گفتند: يابن رسول الله ما به گفتار و رفتار تو ايمان آورده و آنرا تصديق ميکنيم.
در کتاب اکسير العبادات في اسرار الشهادات آمده که شيخ حر عاملي (ره) به نقل از مجمع البحرين در مناقب السبطين سيد بزرگوار سيد ولي بن نعمة الله الحسين رضوي (ره) ذکري کرده است و حاصل آن ذکر اين است که: پادشاهي از پادشاهان چين وزيري داشت و آن وزير هم پسري داشت در نهايت نيکويي و زيبايي و پادشاه آن پسر را بسيار دوست ميداشت، دختر پادشاه عاشق پسر وزير شد و پسر وزير نيز عاشق دختر پادشاه، وقتي پادشاه از اين جريان مطلع شد دستور داد هر دوي آنها را بکشند، پس کشتند ولي بعدا پادشاه از تصميم و دستوري که داده بود بسيار پشيمان شد و بخاطر محبتي که از آن دو داشت وزيرش را حاضر کرد و علماي قوم خود را خواند و ماجرا را براي ايشان تعريف کرد و براي زنده کردن ايشان از آنها راه
چاره خواست، آنها گفتند: اين مقدور نيست و هيچ کس نميتواند چنين کاري براي تو انجام بدهد بجز مردي در شهر مدينه که نام او حسن بن علي بن ابيطالب (ع) ميباشد. ميگويند او ميتواند از خدا بخواهد مردگان را دوباره زنده کند، پادشاه گفت: چقدر بين ما و مدينه فاصله است: گفتند: مسير ما تا مدينه شش ماه است، پس مردي را حاضر ساختند و پادشاه گفت: به مدينه ميروي و حسن بن علي (ع) را براي من ميآوري و گرنه تو را ميکشم، مرد از پيش پادشاه رفت و با ناراحتي خارج شد و از شهر بيرون رفت، طهارت نمود و دعا کرد و از خدا خواست که گره از مشکل او بگشايد.
ناگاه امام حسن (ع) به امر و قدرت خداوند در برابر آن مرد حاضر شده و با پايش به پاي او که در حال سجده بود زد، سپس فرمود: برخيز، پس او برخاست و گفت: تو که هستي؟ فرمود: من حسن بن علي بن ابيطالب (ع) هستم، پس آن مرد به سوي پادشاه آمد و خبر آمدن حسن بن علي (ع) را به او داد و او بسيار خوشحال شد، سپس پادشاه امر نمود جسد دخترش و پسر وزير را آوردند و آنگاه به امام حسن (ع) بسيار التماس کرد که از خداي سبحان بخواهد تا اين دو را زنده کند و حضرت از خداوند متعال درخواست نمود و خدا آن دو را به دعاي امام حسن (ع) زنده کرد سپس امام دختر پادشاه را به عقد ازدواج پسر وزير درآورد.
صاحب کتاب ثاقب المناقب از جابر بن عبدالله (ره) نقل ميکند که گفت: رسول خدا از بني اسرائيل صحبت ميکرد و اين مانعي ندارد، زيرا که در ميان بني اسرائيل حوادث عجيبي واقع شده است. سپس حضرت واقعهاي را نقل نمود و گفت: طائفهاي از بني اسرائيل هجرت کردند تا اينکه به سرزمين خوب و نيکو رسيدند، سپس به پيامبر قوم خود گفتند: اي پيامبر دعايي کن، يا نمازي بخوان و از خداي متعال درخواست کن که مردي از مردم اين سرزمين را زنده کند تا مسائلي درباره مرگ از او بپرسيم.
پس چنين کردند و براي ايشان آشکار شد و مردي سر از قبر بيرون آورد که روي پيشانياش اثر سجده بود، پس آن مرد گفت: اي جماعت از من چه ميخواهيد؟ چندين سال است که اينجا هستم اما از هول مرگ آرامش پيدا نکردهام تا امروز. پس از خدا بخواهيد به وضع پيشينم بازگردم، جابر گفت: بخدا و رسولش قسم من
عجيبتر و بالاتر از اين صحنه را از حسن بن علي (ع) ديدم و از حسين بن علي (ع) بالاتر و عجيبتر از آنچه که از حسن (ع) ديدم، مشاهده کردم، جريان از اين قرار است که پس از آنکه اصحاب امام حسن (ع) پيمان شکني نمودند و نتيجه به مصالحه با معاويه کشيد و او نيز مصالحه نمود، اين امر بر ياران نزديک و خواصش سنگين آمد و همه ناراحت شدند و من هم يکي از ايشان بودم پس به نزد او رفتم و او را بر اين کار سرزنش کردم، امام به من فرمود: اي جابر مرا سرزنش نکن چرا که جدم رسول خدا (ص) فرموده که: پسر من اين آقازاده است، بدرستيکه خداوند صلح ميدهد بين او و دو گروه بزرگ از مسلمين که از آن دل من بدرد ميآيد، جابر ميگويد به حضرت عرض کردم: شايد اين جريان ديگري باشد و بعدا اتفاق بيافتد و اين جريان مربوط به صلح با معاويه نباشد. حضرت فرمود: اگر اين صلح نبود، اين جريانات به هلاکت مؤمنان منجر ميشد پس دست مبارکش را بر سينهام نهاد و فرمود: تو شک کردهاي و براي همين اينگونه سخن ميگوئي آنگاه فرمود: آيا دوست داري که رسول خدا (ص) را ظاهر نمايم و حاضر کنم تا از خود او بشنوي؟ من از اين سخنان تعجب کردم که از او چنين کلامي ميشنوم در اين حال ناگهان زمين از زير پاي من شکافت و رسول خدا (ص)، علي (ع)، جعفر و حمزه (ع) از آن شکاف خارج شدند، پس از جاي خود با ترس و حيرت پريدم، امام حسن (ع) گفت: يا رسول الله اين جابر مرا سرزنش ميکند بخاطر آنچه که خود بهتر ميداني، رسول خدا (ص) رو به من کرد و فرمود: اي جابر تو مؤمن نخواهي بود مگر اينکه تسليم اوامر پيشوايان دين باشي و چنان نباش که ايشان به رأي و عمل تو اعتراض کنند و به نظر ايشان اعتراض مکن، اي جابر تسليم پسرم حسن باش و بدان هر چه او انجام ميدهد حق در آن است، بدرستيکه او با اين کارش ناگواري و کدورت را از ميان مسلمانان برطرف ميکند، او هيچ امري را انجام نداده مگر امر و دستور خداوند و دستور مرا، جابر ميگويد به رسول خدا (ص) گفتم: يا رسول الله هر چه شما بفرمائيد تسليم هستم. سپس او و حمزه و جعفر و علي (ع) به سوي آسمان رفتند و آنها را ميديدم در حاليکه دري در آسمان براي ايشان باز شد و ايشان داخل شدند. سپس در آسمان دوم، سوم تا آسمان هفتم و رسول خدا (ص) ايشان را هدايت و رهبري مينمود.
از صاحب کتاب ثاقب المناقب از علي بن وثاب منقول است که: از حضرت اباعبدالله امام جعفر صادق (ع) شنيدم که فرمود: شخصي نزد امام حسن بن علي (ع) آمد و گفت: چه چيزي موجب عجز و ناتواني حضرت موسي (ع) در برابر مسائل حضرت خضر (ع) شد؟ امام فرمود: از امور اعظم و بزرگ بود، سپس با دستش به شانهي آن مرد زد و گفت: بس کن، سپس چيزي که در دستش بود تکان داد ناگهان از صخرهي مقابل، بخاري بسيار زياد بلند شد به قدري که از اندازهي يک کوه هم اين بخار بيشتر شد آنگاه دو نفر در صخره نمايان شدند که در گردن هر کدام از آنها زنجير بود و هر کدام را شيطان همراهي ميکرد. آن دو مرد ميگفتند: يا محمد، يا محمد و آن دو شيطان همراهشان دروغ آنها را به خودشان بازميگرداندند. سپس فرمود: آنها را تا روز موعود آزاد بگذاريد. روزي که نه زودتر واقع ميشود و نه تأخير ميافتد و آن روز ظهور قائم منتظر (عج) ميباشد. آن مرد گفت: اينها کار سحر و جادوست. سپس ميخواست چيزي به خلاف اين موضوع بگويد که لال شد.
در کتاب ثاقب المناقب از ابيالحسن بن عامر بن عبدالله از پدرش از امام صادق (ع)، از پدرانش، از امام حسين (ع) منقول است که فرمود: با برادرم حسن (ع) نزد جدم رسول الله (ص) رفتيم، نزد او جبرئيل به صورت و شکل دحيه کلبي نشسته بود. دحيه کلبي هر گاه از شام براي ديدن رسول خدا (ص) ميآمد براي من و برادرم ميوههايي از قبيل خرنوب، عناب و نبق ميآورد. ما جبرئيل را با دحيه کلبي اشتباهي گرفتيم، و لباس جبرئيل را تفتيش کرديم پس جبرئيل گفت:اي رسول خدا اينها چه ميخواهند؟ حضرت فرمود: اينها گمان کردهاند که تو دحيه کلبي هستي و بدنبال سوغات و ميوههايي که او هربار ميآورد ميگردند. امام حسين ميفرمايد: ناگاه جبرئيل دستش را به سوي بهشت اعلي دراز کرد و از ميوههاي بهشتي، عناب، خرنوب، به و انار را برگرفت و دامن ما را با آنها پر کرد. حضرت ميفرمايد: با خوشحالي از نزد آنها خارج شده و به پدرمان علي برخورديم پدرم نگاهي به ميوهها انداخت که در دنيا همانند آنها را نديده بود از هر کدام چند عدد برداشت به نزد جدم رسول خدا (ص) وارد شد در حاليکه پيامبر از آن ميوهها تناول ميکرد، پس جدم فرمود: اي اباالحسن بخور و به من هم بده که روزيات زياد بود، زيرا که جبرئيل همين الان آنها را آورده است.
در بحار از مناقب از محمد بن اسحاق به اسنادش منقول است که روزي ابوسفيان به نزد علي بن ابيطالب (ع) آمد و گفت: اي اباالحسن از تو درخواستي دارم، حضرت فرمود: چه ميخواهي؟ گفت: بيا با من به نزد پسر عمويت محمد برويم و از او عهدنامه يا نوشتهاي بگيريم. امام علي (ع) گفت: اي اباسفيان، رسول الله (ص) با تو عهدي بسته است که هيچگاه از آن بازنخواهد گشت. حضرت فاطمه (س) در پشت پرده بود و حسن (ع) در آغوش او بود و حدودا چهارده ماه سن داشت پس به فاطمه فرمود: اي دختر رسول الله به اين کودک بگو که دربارهي من با جدش صحبت کند و با کلامش عرب و عجم را سروري نمايد، پس امام حسن (ع) به سوي ابيسفيان آمد و با يک دست بر بيني و با دست ديگر بر گونهي او زد و به اذن خداوند عزوجل به سخن آمد و گفت: اي اباسفيان بگو لا اله الا الله محمد رسول الله تا تو را نزد پيامبر شفاعت کنم، پس حضرت علي (ع) فرمود: سپاس خداوند را که در خانهام محمد و از اولاد محمد مصطفي شخصي را مانند يحيي بن زکريا قرار داد چرا که (و آتيناه الحکم صبيا).
از ابيحمزه ثمالي از امام زين العابدين (ع) نقل است که: روزي امام حسن بن علي (ع) نشسته بود پس شخص آمد و گفت: يابن رسول الله خانهات در حال سوختن است، حضرت فرمود: خير نميسوزد، باز شخص ديگر آمد و گفت: يابن رسول الله آتش در خانه کنار خانهي شماست و خانهي همسايه شما در حال سوختن است ما بيم آن داريم که خانه شما را هم بسوزاند، اما خداوند آتش را از خانه حضرت دور نمود و خانه سالم ماند.
مردم از ابنزياد به امام حسن بن علي (ع) شکايت بردند پس آن حضرت دستان خود را بالا گرفت و فرمود: خداوندا، ما را و شيعيان ما را از دست ابنزياد بياصل و نسب نجات بده و بلايي که بر سر او ميآيد هر چه زودتر به ما نشان بده که موجب عبرت ديگران گردد که تو به همه چيز توانايي، امام زين العابدين ميفرمايد: پس در انگشت ابهام دست راست ابنزياد دمل و غدهاي بيرون آمد که به آن سلعه ميگفتند، آن غده ورم کرد و تا گردن او پيش رفت تا اينکه مرد.
مردي به دروغ ادعا کرد که از حسن بن علي (ع) هزار دينار طلبکار است، در حالي که اينچنين نبود، پس هر دو به پيش شريح قاضي رفتند، قاضي به امام
حسن (ع) گفت: آيا قسم ميخوري؟ فرمود: اگر مدعي قسم بخورد من هزار دينار را ميدهم، قاضي به آن مرد گفت: بگو بخدايي که جز او خدايي نيست و داننده غيب و عيان است من از حسن بن علي (ع) طلبکار هستم، پس امام حسن (ع) گفت: نه، من ميخواهم اينگونه قسم بخوري، بلکه بگو، بخدا که من از تو طلب دارم و هزار دينار را بگير. پس مرد آن کلمات را گفت و دينارها را گرفت، وقتي برخاست که برود به زمين خورد و مرد، از امام حسن (ع) سؤال کردند که ماجرا چيست؟ حضرت فرمود: ترسيدم که اگر او به توحيد زبان باز کند و قسم بخورد به برکت توحيد، گناه قسم دروغش بخشيده شود و از عقوبت قسم دروغش در امان بماند.
در کتاب اکسير العبادات في اسرار الشهادات شيخ حر عاملي (ره) نقل است که صاحب کتاب مناقب فاطمه (س) و پسرانش (ع) به اسناد معتبر از اعمش از ابراهيم از منصور نقل کرده است که: ديدم حسن بن علي بن ابيطالب (ع) با گروهي از مردم که تشنه بودند همراه بود، پس به مردم گفت: کدام را دوست داريد باران يا تگرگ يا اينکه بر سرتان مرواريد ببارد؟ مردم گفتند: يابن رسول الله شما کدام را دوست داريد، حضرت فرمود: من دوست دارم که هيچ يک از شما چيزي براي دنيايتان نخواهيد.
و به همان سند از ابنموسي از قبيصة نقل است که: ما با حسن بن علي (ع) به سوي شام ميرفتيم در حاليکه او روزه بود و هيچ توشه و آبي و چيزي نداشت مگر آنچه که بر آن سوار شده بود. پس هنگامي که خورشيد پنهان شد نماز عشاء را خواند، سپس درهاي آسمان باز شد و ظرفها و قنديلهايي آويزان شد و ملائکه نازل شدند و همراه خود غذاها و ميوهها و جامهاي شربت و نوشيدني آوردند، ما هفت نفر مرد بوديم که دور هم نشسته بوديم و صحبت ميکرديم و غذا ميخورديم و از همه ميوهها و نوشيدنيها خورديم، از سرد و گرم آن تا اينکه سير شديم و حضرت هم سير شدند، سپس آن مائدهها و ميوهها بحال اول خود بازگشتند، گويي اصلا از آنها کم نشده و استفاده گرديده است.
از همان منبع از شيخ حر عاملي از سويد الازرق و او از سعد بن منقذ نقل کرده است که گفت: حسن بن علي (ع) را در مکه ديدم که کلماتي را زمزمه ميکرد، ناگاه کعبه از جاي خويش جنبيد و جابجا شد، ما از اين امر تعجب کرديم و هر جا که اين
قضيه را تعريف ميکرديم باور و تائيد نميکردند تا اينکه آنحضرت را در مسجد اعظم کوفه ديديم، به ايشان عرض کرديم يابن رسول الله (ص) آيا شما چنين و چنان کرديد؟ حضرت فرمود: اگر بخواهي مسجد شما را از اينجا به خريقه (محل تلاقي دو نهر فرات و نهر اعلي) ببرم و جابجا کنم، ما گفتيم اگر ميتواني اين کار را انجام بده، آنحضرت اين کار را انجام داده و دوباره مسجد را به حال اولش بازگرداند بعد از آن ما معجزات حضرت را در شهر کوفه تصديق ميکرديم.
راوي نيز ميگويد: به اسنادش از ابراهيم بن کثير نقل است که گفت: ديدم حسن بن علي (ع) را که تشنه شد و آب طلبيد پس در آوردن آب تأخير کردند، آنگاه حضرت اشاره نمود و از کف مسجد آبي بيرون آورد پس از آن آب نوشيد و به همه اصحابش نيز نوشانيد، سپس گفت: اگر ميخواهيد به شما شير و عسل بنوشانم، گفتيم: بنوشان و حضرت اشاره نمود و از کف مسجد شير و عسل نوشيد و به ما نوشاند از جايي که مقابل قبر حضرت فاطمه زهرا (س) بود.
انتهای پیام/
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد