سرویس: جهاد و مقاومت
کد خبر: 47698
|
09:32 - 1399/07/05
نسخه چاپی

خاطره یک جانباز شیمیایی از گردان کمیل؛

آمده‌ای رفیق‌بازی کنی یا برای خدا بجنگی؟

آمده‌ای رفیق‌بازی کنی یا برای خدا بجنگی؟
بهروز بیات می گوید: من برای اینکه اسم گردان عمار اعتبار داشت و دهان پر کن بود می خواستم به آنجا بروم که بین خودم و رزمندگانی که برای اولین بار به جبهه آمده اند، فرق داشته باشم، که این غرور و هوای نفس بود.

به گزارشايلام بيدار، در بخشی از خاطرات زندگی جانباز شیمیایی «بهروز بیات» که به قلم «لیلا امینی» نوشته شده است، آمده است: آبان سال ۱۳۶۶ بود که سوار اتوبوس‌ها شدیم که عازم جنوب شویم. استقبال مردم برای بدرقه رزمندگان همچون سری قبل دیدنی بود. شب از تهران حرکت کردیم و صبح به دو کوهه رسیدیم. اتوبوسها داخل پادگان دو کوهه کنار ساختمان ها ایستادند، از قبل هماهنگ شده بود و ما برای خوردن صبحانه به حسینه دوکوهه رفتیم حسینیه حاج همت در یک سوله ی خیلی بزرگ بود که سقف بلندی داشت و بیشتر از دوهزار نفر درآن، جا می شد.

بعد از صبحانه از حسینیه بیرون آمدیم یک حوض مستطیلی بزرگ و قشنگی کنار حسینیه بود. در ضلع غربی حسینیه حمام لشگر قرار داشت. پشت حسینیه ساختمان های یک طبقه بود و نوعاً واحدهای اداری بودند که کارهای ستادی و خدماتی می کردند. که جلوی ساختمان به صف مان کردند پانصد نفری می شدیم مسئولین بسته به نیاز گردان ها و واحدهای لشگر صد تا صد تا یا بیشتر تقسیم مان کردند اسم من جز گردان کمیل ثبت شد. هر گردانی تدارکات داشت که برای گرفتن لباس، کارت، پلاک و اسلحه باید به آنجا می رفتیم همه را از تدارکات گرفتم این بار لباسهایم گشاد نبود و برخلاف جزیره مجنون قاب تنم بود.

وسایلهایمان را داخل ساختمان بردیم ساختمان های پنج طبقه که برای آسایشگاه نیروهای رزمنده بود وهر ساختمان در تصرف یک گردان بود. وارد ساختمان که شدم یک راهرو بود اتاق های ما در طبقه سوم بود وسایل هایمان را داخل اتاقی که تقریبا پنجاه متر می شد گذاشتیم و برای نماز به حسینیه رفتیم. به ردیف نشسته بودیم و برای خواندن نماز آماده می شدیم که یک لحظه دو ردیف جلوتراز من، همایون مخلص آبادی فراهانی را دیدم با خوشحالی به سمتش رفتم بعد از احوال پرسی همایون گفت: «اومدی اینجا؟»
_ آره
_ خوب کاری کردی. بیا پیش ما، تو گردان عمار
_ من که نمی تونم، تو یه کاری بکن که منم بیام، تنهام و تو این گردان کسی رو نمی شناسم
_ باشه من درستش می کنم یه نامه میدم و قضیه حل میشه
همایون مخلص آبادی فراهانی معاون گردان عمار بود می گفتند گردان عمار برابر با یک لشگر است از این نظر که بیشتر نیروهایش از بچه های باسابقه ی جنگ بودند. همایون از رزمندگان قدیمی بود درطول حضورش در مناطق جنگی در واحدهای مهم اطلاعات و عملیات و گردان تخریب خدمت کرده بود. و بیشتر فرماندهان و مسولان لشگر را می شناخت و حرفش برو داشت.

همایون نامه ای خطاب به یکی از نیروهای آزاد گردان کمیل به نام «محمدرضا کریمی» نوشت.
نامه را به اتاق فرماندهی گردان بردم. داخل اتاق شدم، محمدرضا کریمی پشت میز نشسته بود به نظر حدود بیست و چهار،پنج ساله بود. لاغر با چهره استخوانی، سلام کردم و نامه را به دستش دادم. نگاهی به نامه انداخت و گفت: «اشکالی نداره می تونی بری، ولی فقط یه چیزی، مگه تو اومدی رفیق بازی کنی؟ یا اومدی برای خدا بجنگی؟»

_ اومدم برای خدا بجنگم.
_ خب، گردان عمار پر از نیروهای با تجربه است، تو گردان کمیل هم نیروی با تجربه داریم اما کمتر از گردان عماره، اگر تو اینجا باشی می تونی دستی به ما بدی و کمک حالی برامون باشی، چون ما این سری نیرویی که گرفتیم اکثرشون نیروهای تازه واردن که با خودت اومدن، ولی شما می گید من جبهه بودم پس باتجربه هستی اینجا وجودت لازم تره ظاهر محمدرضا کریمی طوری بود که آدم فکر می کرد فرد خجالتی است. اما در عین حالی که محجوب بود در صحبتهایش اقتدار و صلابت بود، هیبت و شخصیت با نفوذی داشت. با حرفهایش مرا مجاب کرد که گردان عمار نروم.

من برای اینکه اسم گردان عمار اعتبار داشت و دهان پر کن بود می خواستم به آنجا بروم که بین خودم و رزمندگانی که برای اولین بار به جبهه آمده اند، فرق داشته باشم، که این غرور و هوای نفس بود. که محمدرضا کریمی، با چند جمله من را متوجه اشتباهم کرد. قانع شدم که اگر برای رضای خدا آمده ام باید کارآیی خودم را درهمین جا نشان دهم، بخاطر همین درگردان کمیل، گروهان شهید مدنی، دسته اباعبدالله ماندم.

دسته ابا عبدالله سی و سه نفری بودند از آنها هیچ کس را نمی شناختم وقت شام به ساختمان گردان کمیل برگشتم. داخل اتاق سفره پهن بود و همه ی بچه ها دور سفره نشسته بودند. رفتم، انتهای سفره نشستم جلوی هر دو نفر یک کاسه روحی گذاشتند که با هم غذا بخوریم. قاشق به دست، منتظرغذا بودیم که برایمان بیاورند. سر چرخاندم و به بچه هایی که دور سفره نشسته بودند نگاه می کردم که یکدفعه سر سفره، پسری با صورت گرد و سفید، چشمان درشت و ابروهایی نازک، که شبیه سید رامین بود، دیدم چشمانم را باز کردم تا با دقت نگاه کنم. بله سید رامین بود کچل کرده بود و کنارسفره نشسته بود، نمکدان را که کنارم بود، برداشتم و به سمتش پرت کردم من یک رگم لُر است و نشانه گیری ام حرف ندارد نمکدان دقیق به وسط پیشانی اش خورد.

شانس آورد که نمکدان پلاستیکی بود وگرنه مغزش متلاشی شده بود. گفتم: « هوو... تو اینجا چکار می کنی؟» سرش را به سمت صدا چرخاند نگاهم کرد و خندید بعد هردو با عجله بلند شدیم که به سمت همدیگر برویم. ولی بچه هایی که کنارم نشسته بودند فکر کردند می خواهم دعوا کنم بغل دستی ام، دستم را گرفت و گفت: «برادر زشته بشین»

من از سر ذوق در فکر این بودم که زودتر بروم و سید رامین را ببوسم. اما اینها من را گرفته بودند و ول نمی‌کردند. من این سر سفره بودم و سید رامین آن سر سفره، او تقلا می‌کرد سمت من بیاید، من تقلا می‌کردم به سمت او بروم. یک سری از بچه‌ها دست من را گرفته بودند و یک سری دیگر هم دست سید رامین را. مدام بغل دستی‌ام، روی من را می‌بوسید و می‌گفت: «صلوات بفرست، برادر آخه این چه کاریه؟ قباحت داره» آخرسر عصبانی شدم و گفتم: «بابا ولم کن می‌خوام برم بغلش کنم رفیقمه»
_ اگر رفیقته پس مگه مرض داری اینطوری نمکدون پرت می‌کنی و داد می‌کشی
دست من و سید رامین را ول کردند. همان وسط سفره همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم.

کل بساط سفره بهم ریخت. این بهم ریختگی زمانی بیشتر شد که من رفتم و پیش سید رامین نشستم کلا ترتیب سفره عوض شد، من قرار بود با یکی دیگر هم کاسه شوم سید رامینهم همینطور. حالا با آمدن من به کنار سید رامین نظم بهم خورده بود و باید مجدد همگی یک هم کاسه پیدا می‌کردند. صدای اعتراضات بالا رفت و هر کسی چیزی می‌گفت: «‌من نمی‌خوام با فلانی تو یک کاسه غذا بخورم، چرا ترتیب رو بهم زدید و...» دعوا و مرافعه به پا شده بود. این دعوا با آمدن قابلمه‌ی آبگوشت به اتاق پایان یافت. هر کس جایی نشست.

کنار سید رامین نشسته بودم و هر دو از یک کاسه آبگوشت را با ولع می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. برخلاف بعضی‌ها که اشتهایشان کور شده بود برای من چند برابر شده بود. با وجود سید رامینانگار دنیا را به من داده بودند. حالا اگر یک لشکر هم به من می‌گفتند: «نامه بهت می دیم و هر گردانی که دوست داری برو قبول نمی کردم.» فقط دوست داشتم همین جا بمانم در گردان کمیل، پیش سید رامین.

چقدر دلم برای سید رامین تنگ شده بود آخرین باری که دیدمش تقریباً هفده ماه پیش در جزیره مجنون بود آدرس درستی از او نداشتم که به سراغش بروم فقط می دانستم که درخیابان پیروزی ساکن است. حالا من باز با سید رامین افتاده بودم که این اتفاق خوب را با دنیا عوض نمی کردم.

سید رامین معاون دسته بود و به من گفت که پیک دسته شوم. اما من به او گفتم: «من تازه اومدم نفرات و مسئولین را نمی شناسم.بالاخره پیک دسته بودن، مستلزم اینه که چهار نفر رو بشناسی که پیغام ببری و بیاری» بخاطر همین قبول نکردم و به عنوان یک نیروی عادی دسته بودم.
همین که با سید رامین در یک جا افتاده بودم، جای شکر داشت و برایم کافی بود.

آن شب من با وجود سید رامین توانستم در اتاق، کنار دیوار بخوابم. که جز بهترین قسمت اتاق محسوب می شود. آنهایی که قدیمی تر بودند، جاهای بهتر اتاق را تصرف می کردند آنهایی که مثل من جدید بودند دم پنجره، دم در و یا تو راهروی ساختمان می خوابیدند، ولی من سید رامین را داشتم و نورچشمی بودم.

فردا صبح با مناجات امیرالمومنین که صدایش از بلندگو پخش می شد بیدار شدیم. برای نماز صبح به حسینیه رفتیم. نماز صبح را که خواندیم جلوی ساختمان گردان به خط شدیم و به ستون به سمت میدان صبحگاه حرکت کردیم.

انتهای پیام/

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب