به گزارشايلام بيدار، شهیدمحسن امیدی از رزمندگان سرافراز دفاع مقدس است که در عملیاتهای بزرگی مثل عملیاتهای والفجر۲، پنج و هشت، شب عاشورایی بدر و عملیات انصار حضور داشت و در ۲۰ شهریور سال ۶۵ در جزیره مجنون، بالهایش را به سوی آسمان گشود و برای همیشه آسمانی شد. شهیدامیدی فرماندهی در گردان ۱۵۶ حر، ۱۵۴ حضرت علیاکبر از لشکر انصارالحسین همدان را برعهده داشت و در عملیاتهایی که شرکت میکرد نقشی تأثیرگذار داشت.
کتاب «هما» براساس خاطرات شهیدامیدی نوشته شده است و به بخشهایی از زندگی شهید میپردازد. همسر شهید، هما شالبافزاده در این کتاب با بازگو کردن خاطراتش از دوران کودکی تا بزرگسالی میپردازد که شاهبیت این خاطرات به قسمتهای حضور شهیدامیدی اختصاص دارد. کتاب «هما» را انتشارات سوره مهر به نویسندگی ربابه جعفری و جمشید طالبی منتشر کرده است.
کتاب با پرداختن به خاطرات همسر شهید از زمان کودکی شروع میشود. کتاب همچون دیگر آثار خاطرهنگاری سالهای اخیر بسیار روان به جزئیاتی از زندگی خانم شالباف زاده میپردازد. نقطه عطف زندگی او، شفا گرفتن پاهایش در کودکی است. خانواده شالبافزاده از اهالی اصیل دزفول بودند و در جنوب کشور زندگی میکردند. راوی کتاب در جریان آتش سوزی سینما رکس آبادان دختر عمهاش را از دست میدهد که این اتفاق تلخ یکی دیگر از رویدادهای مهم کتاب است.
پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی اتفاقات مهم دیگر کتاب هستند. هما شالباف زاده زمان پیروزی انقلاب، دانشآموز و در جریان تظاهرات مردمی علیه شاه است. شروع جنگ اتفاقی اتفاقی هولناک برای نسلهای آن زمان بود. مردم از شرایط به وجود آمده وحشتزده میشوند و شور و نشاط از شهرها رخت برمیبندد. مهاجرت از زادگاه و رفتن به شهرهای مرکزی، سرنوشت راوی کتاب را برای همیشه تغییر میدهد. آنها ساکن شهر نهاوند میشوند تا دست تقدیر، اتفاقات دیگری را برایش رقم بزند.
از میانههای کتاب، فصل آشنایی شهیدمحسن امیدی و هما شالباف زاده شروع میشود. راوی کتاب در جهاد نهاوند کار میکرد و با شهیدامیدی به واسطه جلساتشان باهم آشنا میشود. شهید امیدی را تمام نهاوند میشناختند و از خانوادههای اصیل شهر بودند. شهیدامیدی در جلسه خواستگاری به زیبایی شرایطش را برای همسر آیندهاش توضیح میدهد: «کار من طوریه که احتمال سه تا اتفاق همیشه مدنظرتون باشه: مجروحیت، اسارت، شهادت!»
آن زمان زوجها مراسم عقد و ازدواجشان را بسیار ساده برپا میکردند و توقع زیادی از هم نداشتند. خود را برای هر پیشامدی آماده میکردند و بیشتر از هر چیزی در زندگیشان به دنبال عاقبت بخیری بودند.
حضور در جبهه و پابهپای هم در سختترین موقعیتها پیش رفتن، هنر زندگی زوجها در آن روزگار بود.
تابستان ۶۵ سال سخت و عجیبی برای جبههها بود. فرزند شهیدامیدی تازه به دنیا آمده و خانهاش را غرق نور و امید کرده بود. با وجود تولد تازه فرزندش، این فرمانده دل در گروی نیروها و جبهه داشت. نمیتوانست در آن شرایط حساس بچهها را در جبهه تنها بگذارد. باید از نوزاد و همسرش دل میکند و دوباره راهی منطقه میشد، اما این رفتن با رفتنهای قبلی فرق داشت. این را هم خودش هم همسرش فهمیده بودند. لحظه خداحافظیشان برای اعزام آخر، شبیه هیچ کدام از رفتنهای قبلی نداشت. محسن حرفهایش را زد، حلالیتش را طلبید و راهی شد. عراق تک خونباری در جزیره مجنون زده و خیلی از رزمندگان را به شهادت رسانده بود. رزمندگان در جبهه به حضور شهیدامیدی نیاز داشتند و این فرمانده شجاع میدانست که در این شرایط سخت نمیتوان بچهها را تنها گذاشت. پس از تمام دلبستگیهایش گذشت و راهی شد.
شهیدامیدی مفقود شده بود و کسی خبری از او نداشت. بالاخره پس از ۱۱ سال پیکر این فرمانده رشید تفحص میشود و سالها چشمانتظاری همسرش پایان میپذیرد. فرمانده گردان حضرت علیاکبر همان سال ۱۳۶۵ روی خاک داغ مجنون آرام گرفته بود و پس از سالها دوری دوباره به خانه بازگشت. بچههای تفحص نخست پلاک، بادگیر، سربند شهید را پیدا میکنند و بعد به پیکر شهید میرسند.
نظر شما
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد