سرویس: گروه شهرستانی
کد خبر: 39858
|
08:25 - 1398/09/11
نسخه چاپی

خاطرات یک رزمنده آبدانانی ؛

از رفتن مخفیانه به جبهه تا شهدایی که حماسه‌شان زمینه‌ساز پیروزی‌های بزرگ شد

از رفتن مخفیانه به جبهه تا شهدایی که حماسه‌شان زمینه‌ساز پیروزی‌های بزرگ شد
نوجوان رزمنده آبدانانی عضو گردان ۵۰۴ابوذرگفت: اواخر سال ۶۵ درحالی که ۱۵ سال تمام نشده بود با مرگ شوهر خاله فرصت رو غنیمت شمردم و به طور مخفیانه و بدور از دید مسئول اعزام خودم را در زیر صندلی مینی بوس بنز پنهان کردم و عازم مناطق جنگی شدم.

به گزارشايلام بيدار،ثبت خاطرات رزمندگان در هر سطح و رسته و مقامی که بودند، اثری ارزشمند برای آیندگان است که 50 سال بعد، ارزشش نمایان‌تر و واضح‌تر می‌شود. به سراغ یک رزمنده نوجوان رفتیم. رزمنده ای 15 ساله که عشق جبهه به سرش زد و سر از گردان ۵۰۴ابوذر گروهان شهید ابراهیمی درآورد. از او خواستیم که از خاطراتش برایمان بگوید

بی آنکه در میان حرفش بپریم و مدام سئوال کنیم، گذاشتیم هر چه دل تنگش می خواهد بگوید. آنچه در این گفتگو می خوانید، بخش هایی از حرف های سید اقبال حسینی است که چند ساعتی با خبرنگارايلام بيدارگفتگو کرد.

 

حضور در مناطق آموزشی به صورت مخفیانه

اواخر سال ۶۵ درحالی که ۱۵ سال تمام نشده بود با مرگ شوهر خاله فرصت رو غنیمت شمردم و به طور مخفیانه و بدور از دید مسئول اعزام خودم را در زیر صندلی مینی بوس بنز پنهان کردم مسافران این مینی بوس فرسوده، نوجوانانی بودند از جنس فرشته ۱۴کبوتر ۱۴ بسیجی که از نگاه هر چشمی یک فرشته بودند خصوصاً شهید هاشم همتی از بچه های خوب و دوست  داشتنی شهرمان  حضور داشت  بعد ۴ساعت مسیر پر و پیچ خم جاده به پادگان شهید فرجیان زاده رسیدیم این پادگان واقع در شیشدار جهت آموزشی نیروهای تازه اعزام شده برای آموزش نظامی تدارک دیده بودند  که بلافاصله با یک یاحسین گفتن حضور خودمان رو برای مسئول پادگان آموزشی لبیک گفتیم نزدیک به ده روز بطور فشرده در آن پادگان آموزش تیراندازی و مهارتهای جنگ آموختیم که بعلت ناامن بودن پادگان که در تیررس هواپیماهای دشمن بعثی بود و   روزانه ۳تا ۴ بار در روز شهر ایلام بمباران می شد

تقسیم بندی گردان ها

بعد ازآموزش کامل توسط مربیان برجسته سپاه در یک شب زمستانی در وسیله های نقلیه باری (مایلر)به قصد تقسیم در گردانهای خط مقدم جبهه به مقر لشکر ۱۱ امیر ع واقع در صالح آباد ایلام مستقر نمودند بلند گو جایگاه با صدای  صادق آهنگران با نوای کاروان ....ما رو به صف و ستون منظم کشیدند از بعد قرائت قرآن فرمانده لشکر برای لشکریان اسلام به تبعیت از سالار شهیدان سخنرانی کرد وعده پیروزی رزمندگان اسلام داد این فرمانده شجاع چنان ایراد سخن نمود که ما همه احساس مرد و مردانگی کردیم چون ما بچه بودیم با این نطق فرمانده همه احساس غرور کردیم و فریاد میزدیم ما مرد جنگیم واز جنگ هراسی نداریم خلاصه بعد از اتمام سخنرانی هرکدام از دوستان در یک گروه و دسته گردان تقسیم نمودند اینجا بود که صدای گریه بچه ها تا هفت آسمان میرفت ولله گریه از ترس نبود حکایت از جدایی بود از دیدار به قیامتها بود از لیاقتها بود از ارزشها اینجا دیگه قصه بسمت شهید شدن و شهادت دادن میرود گویا من روسیاه و گناهکار بایدبمانم و قصه مظلومیت هاشم شهادت بدهم خلاصه در یک تقسیم نظری و اشاره ای من و هاشم همسنگر شدیم سنگری که در نهایت با خون ۱۸بسیجی ۱۵تا ۱۶ ساله آذین شد.

اعزام به مناطق جنگی

 صبح فردا بعد تقسیمات نظامی به قلاویزان مهران گردان ۵۰۴ابوذر گروهان شهید ابراهیمی و دسته یک در یک سنگر محکم و بتنی که در ادوار گذشته توسط نیروهای بعثی و برای شخص فرمانده ساخته شده بود که در علمیات کربلای یک بدست رزمندگان اسلام افتاده بود مستقر شدیم تا اواخر بهار ۶۶ که به علت گرمی  هوا ونبود غذا های مناسب و غنی هاشم دچار یک ضعف شدید شد تا اینکه من و دوستم او را نوبتی کول کردیم تا بهداری گردان، هاشم در سنگری بدون کولر و برق در روی تخت چوبی بستری کردند و یک سرم و چند آمپول تقویتی به هاشم زدند و بعد چند ساعت با پیشنهاد پزشکی که باید ایشون به مرخصی برود چون خیلی ضعیف و نحیف شده باید تقویت شود هاشم را با کمک دوستم به سنگر بردیم و بلافاصله ایشون را حمام  و لباسی نو برتنش کردیم پارچه سبزی که مادرم از امامزاده سید صلاح الدین محمد(ع) به عنوان تبرک فرستاده بود بر گردنش انداختم هاشم مثل قرص ماه شد گویا هاشم قصد سفر دارد و ما هم بیخبر در آن سنگر خونین سه تا تخت بتنی بود که هاشم رو رویش خوابوندیم بلافاصله توسط همرزمان.  هاشم مورد عیادت قرار گرفت

عیادت خونین

عیادت کنندگان از بچه های ایوان ، سرابله ای، دهلرانی همرزمان بودند که  قصد روحیه دادن به هاشم داشتندهاشم صدای خوبی داشت چون از نعمت مادر محروم بعضی وقت ها می خوند (دالکه اگر بیم شهید سیم  نگریو) وامادر همین حین ناگهان فرود گلوله خمپاره همان و روز روشن را به شب تار همان گلوله خمپاره دقیق درب دریچه تهویه هوا ی سنگر خورد بوی سوختگی همه جا رو فرا گرفت ۱۸فرشته منهای من بیچاره پرپرشدند هیچ کمکی نرسید چون  اکثر بچه ها در سنگر برای عیادت هاشم آمده بودند به نوعی خودشان هم زمین گیر شدند و سنگر هم در عمق زمین جای داشت تمام عبور و مرور فقط و فقط از طریق کانال امکان داشت چند دقیقه ای خودم را به مردن  زدم هیچ صدایی از بیرون سنگر به گوشم نمی رسید تنها صدایی که شنیدم پخ پخ یکی از بچه های داخل سنگر بود که احساس کردم در زیر آوار سنگر مدفون شده و در حال خفه شدن است ده دقیقه ای از انفجار گذشت تا کم کم خاک و غبار ناشی از انفجار بر زمین نشست خودم به بیرون ازسنگر به داخل کانال رساندم داد بلند بلند گریه کردم تا اینکه یکی از بچه های سادات که الان هم افتخار جانبازی دارد به کمک اومد دیرشده بود ولی صدای خفگی و  پخ پخ هنوز به گوش می رسید ولی اینبار ضعیف تر صدا دقیقا صدای هاشم بود بلافاصله هاشم رو به  بیرون از سنگر کشیدیم تمام بدن هاشم خونی و غلطان به خون بود ترکش به گردن و سرش خورده بود چهره زیبای هاشم با خاک و خون گل آلود شده بود بعد چند دقیقه هاشم از این دنیای مادی پر کشید گریه های بچه گانه ما تا ساعت ۱۲ شب طول کشید و هیچ کس نبود که به ما بگوئیدشهادت افتخار است و گریه ندارد

 

انتهای پیام/الف

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب