سرویس: جهاد و مقاومت
کد خبر: 32771
|
12:31 - 1397/04/10
نسخه چاپی

ایلام بیدار منتشر کرد؛

خاطرات یک رزمنده ایلامی ازعملیات کربلای یک/ خدا خواست "مهران" آزاد شود

خاطرات یک رزمنده ایلامی ازعملیات کربلای یک/ خدا خواست "مهران" آزاد شود
گرمای طاقت فرسا،نوازش خارهای بیابان که درزبان محلی به زرده درگ معروفند ذره ای در اراده و ایمان بچه ها خلل وارد نمی کرد.

گروه جهاد و مقاومت ایلام بیدار::امروز در استان ایلام بعنوان یک روز مهم یاد می شود، 10 تیرماه یادآور عملیات غرورآفرین مهران و کربلای یک است روزی که برای همه ایلامیان در سراسر استان یک افتخار بزرگ محسوب می شود.

در همین راستا و به بهانه این روز "عباس خزلی"، از رزمندگان ایلامی حاضر در این عملیات دلنوشته ای را به شرح زیر تنظیم کرده است که در زیر می خوانیم.

تیرماه با همه توانش پا به میدان گذاشته بود و گرما چهره رهگذران را مثل ضربات تازیانه آزار می داد. کم حوصله و کلافه از خونه بیرون زدم تا به اتفاق قباد رفتم سری به افراسیاب بزنیم. افراسیاب با دیدنِ ما لبخندی زد و گفت کاش چیزی دیگه از خدا خواسته بودم . اتفاقا می خواستم بیام سراغتون ، اگه شد یه سفرچندروزه بریم.

احساس کردم حرفی روی زبونشِ هست اما نمیخواست لو بده. شایدم گفتنش براش سخت بود... قباد گفت: افراسیاب! می خوای چیزی بگی؟ چرا دل دل میکنی؟خوب بگو دیگه. افراسیاب گفت: قراره عملیات بشه ؛ هر دو باهم گفتیم کی ؟ کجا ؟ گفت مهران انشالله بزودی . من فردا میرم ،شما چه تصمیمی دارید ؟

قباد به فکر فرو رفت . بعد از چند لحظه گفت عباس چکار کنیم . من بی درنگ گفتم ماهم میایم و سریع از افراسیاب خدا حافظی کردیم تا مقدمات اعزام و از مهمتر راضی کردن مادر را فراهم کنیم . من وقباد وافراسیاب دوستان صمیمی و تقریبا هم سن و سال بودیم ولی حضور در جبهه و جنگ و حشر و نشر با بزرگان و رزمندگان ٬ مارا به مردانی سخت کوش و آبدیده بار آورده بود.

اما افراسیاب ازما باتجربه تر بود. صبح روز نهم تیر ماه سه نفری راهی مهران و باتلاش وپیگیری فراوان بلافاصله وارد سازماندهی لشکر حضرت امیر(ع) شدیم .

 یک گروهان از تیپ امیر که فرماندهی آن را محسن کریمی بر عهده داشت قراربود دراین عملیات شرکت کند. فرماندهی لشکرامیر هم برعهده سردارکرمی راد بود. اتفاقا شهید سردارجاسم امامی وچند نفر دیگر ازفرماندهان لشکر امیر در منطقه حضورداشتند.

گروهانی که مادر آن قرارگرفتیم بیشتر از بچه های دره شهر بودند. سردارکرمی ومحسن کریمی با توجه به سوابق و شناختی که ازما در جبهه داشتند مسئولیت گروهان را به سه نفر که تازه وارد تیپ شده بودیم واگذار کرد در آن لحظه بود که اوج سعادت در دفاع از کشور و اعتقادات را لمس کردم.

 بالاخره لحظه حرکت فرا رسید ، رزمندگان هر کدام با هنرهایی که داشتند با شوخی و بازی و خنده فضا را برای عملیات و مقاومت و شهادت مهیا می کردند . قمقمه ها را پر از آب وتجهیزات را کول کردیم ،لحظه حرکت فراررسید. بالاخره به طرف امامزده سیدحسن راه افتادیم،گرمای طاقت فرسا،نوازش خارهای بیابان که درزبان محلی به زرده درگ معروفند ذره ای در اراده و ایمان بچه ها خلل وارد نمی کرد.

مانند همه عملیات های جنگی نقشه عملیات به گونه ای طراحی شده بودکه احتمال پیروزی بر دشمن حتمی قلمدادشود . طبق تاکتیک و برنامه عملیاتی گروهان ما برای سرگرم و اغوا کردن دشمن وارد معرکه شدیم تا از طرف دیگر لشکرهای عمل کننده عراقیها محاصره شوند. نیروهای گروهان ما از نوجوانان هم سن وسال خودم، پر توان ٬ شاداب و مقاوم و رشید تشکیل شده بود.

بعضی از بچه ها که سر و صورت خود را با چفیه  کاملا بسته بودند، اشتباها قمقمه خود را از تانکر بنزین پرکرده بودند،که همین امر بعدها دستمایه جک و شوخی بقیه همرزمان شده بود. نفس ها در سینه حبس شد ، واردکانال و خاکریزی شدیم که فاصله اش با عراقیها شاید کمتر از بیست متر بود رزمندها آرام در جای خود قرار گرفتند؛ تاچند دقیقه ای خستگی حدودا 4کیلومتر پیاده روی را بیرون کنند و آماده نبردی سخت شوند .

بااطلاعاتی که از قبل از طرف فرماندهان در اختیار داشتیم جزئیات را با ایما واشاره به همدیگر رساندیم که البته به دلیل کم سن وسال بودن و کم تجربگی بعضی بچه ها نگرانی های ما هویدابود . اما من دلم قرص بود که با این نیروهای متعهد وعاشق امام وشهادت جایی برای نگرانی باقی نمی ماند به همین دلیل بچه ها را با صلابت آماده حمله کردیم.

فرمان حمله صادر و درگیری بین ما و نیروهای دشمن شروع شد. به بچه ها با رمز اعلام کردیم که هدف گروهان که سرگرم کردن نیروهای عراقی بود ، فراموش نشود . اما جنگ شوخی بردار نبود وگلوله و سرب ، دفاع به صرف سرگرم کردن در آن لحظه منطقی بنظر نمی آمد .

 وارد کارزار سنگین و یک نبرد تمام عیار شدیم . نوجوانان بدون کوچکترین هراسی به دشمن یورش می بردند شاید اصلا یادمان رفته بود که گلوله های دشمن جنگی است. عراقی ها در تیررس مستقیم ماقرار نداشتند. لذامجبورشدیم برای هجوم از کانال بیرون بزنیم . دشمن غافلگیری خود را با آتش خمپاره پاسخ می داد و با منور همه منطقه را مثل روز روشن کرده بود.

هراس دشمن که فکر نمیکرد در پشت این همه شلوغ کاری و درگیری و یورش بی امان فقط یک گروهان است. موجب آتش باران ِمضاعف میشد . قباد احمدی -جوان دلاور ی که با ترس بیگانه بود-هر لحظه برای جلو رفتن بیقراری میکرد اما مانع او می شدیم و او را به صبر دعوت می کردیم ما سه نفر نیروها را به صورتِ هدایت می کردیم وبا هدف شکار عراقی ها درموقعیتی مناسب٬ به سنگرهای دشمن بصورت سینه خیزنزدیک می شدیم و آنان را مورد هجوم آرپی جی قرار میدادیم ٬ سپس به سرعت به کانال بر می گشتیم .

سینه خیز بروی خارهای بیابان بدون حاج عباس: اینکه خار ها را حس کنیم پیشروی میکردیم . حملات حساب شده و پی در پی و ضربه ای بچه های گروهان چنان سنگین بودکه بسیاری ازخودروهای عراقی هراسان ازمحل حادثه گریختند. درگیری مستقیم بانیروهای عراقی چندین ساعت ادامه داشت.

بالاخره بیسیم به صدا درآمد واعلام کرد نیروهای گروهان به پایگاه برگردند. پیروزی بر شما مبارک باد، تمام منطقه وعراقیها درمحاصره نیروهای لشکر های عمل کننده قرارگرفته است . آماده بازگشت شدیم اما ازافراسیاب که در ضلع غربی گروهان بود خبری نبود، فکرم پیش افراسیاب بود که قبادضربه ای به پشتم زد و گفت یک ماشین عراقی داره میره بریم بزنیمش؛ آرپی جی را برداشته و بالا رفتیم، اما گلوله دشمنِ بعثی به قباد اصابت کرد و بر زمین افتاد، تیر مستقیم به فک او زده بود ، با زحمت توانستم قباد را کول کنم وبه کانال برسانم ،بدنم غرق خون بود .

فریاد زدم افراسیاب به دادم برس ٬ قباد شهیدشده، چون واقعا فکرکردم به شهادت رسیده، خون زیادی ازش رفته بود. نگاهم را بسوی افراسیاب چرخاندم اما در بهت و حیرت دیدم از ناحیه کتف مجروح شده است . انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده بود و نمیتوانستم در مقابل ریختن اشکهایم مقاومت کنم.

افراسیاب گفت دلاور چیزی نشده یه خراش کوچیک برداشتم. درست میشه ، با کتف زخمی کمک کرد قباد را روی کولم گذاشتم وازمعرکه دور شدیم. قباد وافراسیاب را با یک دستگاه تویوتا تا بیمارستان صحرایی واقع در نخلستان رساندیم واز آنجا به ایلام انتقال دادیم.

در ایلام قباد با هلی کوپتر به کرمانشاه اعزام شد ومن با همان سرو وضع خونی به خانه برگشتم، آرام وبی صدا درخانه راباز کردم ، مرحوم مادرم بادیدن لباسهای خونی و سر و وضع بهم ریخته من بیهوش شد.

به کمک همسایه ها به هوش آمد و گفت عباس سالمی ؟ افراسیاب و قباد سالمند ؟ ماجرای مجروح شدن آنان را برایش گفتم؛ مادر مثل همیشه به شکرگزاری پرداخت برای سلامتی افراسیاب راسخی و قباداحمدی و رزمندگان دعا کرد.

 

انتهای پیام/س

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد

تازه ترین مطالب